۱۳۸۹/۰۹/۱۰

فیلم رنگی است



شاهین مالت (جان هیوستون1941)
اگر روزی بخواهم نگاه به زندگی پیرامون ام را به یکی از ایسم های شناخته شده و غیر کاغذی تشبیه کنم اکسپرسیونیسم (هیجان نمایی) تنها مدل  مشابه  برای  درک شیوه آن است.لازم نیست بگویم که   هنوز هم به ارزش عشق و شادی و معنویت ایمان دارم  . به عواطف انسانی و انسان امید دارم. می دانم پایان رشادت و ایثار  مرگ نیست . دنیا با همه ی تلخی هایش خیلی هم پوچ نیست .فقط آرزو دارم دنیا از این چیزی که هست پاک تر باشد.
اما شاید این نگاه من ریشه در عملکرد بسیار موفق سیستم سازان کنونی در ایجاد فضایی این چنین تیره داشته باشد.گفتم سیستم سازان و  نگفتم سیاستمداران !من علاقه ای به مردان و زنانی که به شیوه ای  بلاهت آمیز بازیچه دست دیگران اند ندارم.اشتباه نکنید! از آن دسته نیستم  که مشکلاتم را به گردن رفیق بد و ذغال  خوب و جغرافیا و از این دسته بهانه های مدرن بیاندازم. ابدا ً!فضای کنونی اجتماع ما ربطی به دهه 1905 تا 1930 آلمان که  هیجان نما ها ظهور کردند ندارد .این جا نه از  خشونت  وفقر و جامعه طبقاتی خبری است و نه از سر خورده گی و عقیم شدن ارزش های انسانی .بگذریم !موضوع ساده تر از این حرف هاست.بهتر است در مورد سینما حرف بزنیم.
در سینمای آلمان و آثار هیجان  نمای آن می توان به مطب دکترکالیگاری(رابرت واینه 1919 ) اِم (فریتز لانگ 1930)و متروپولیس (فریتز لانگ 1927) اشاره کرد .داستان سه فیلم در مورد جنایت ، اسارت و وحشت از شخصیت های روان پریشی است که افکار و روحیات آنها بر زندگی افراد پیرامونشان تاثیر گذار و سرنوشت ساز است .
علاقه من به فیلم های سیاه و سفید و قطعاً سینمای نوآر(فیلم سیاه ) به همین خاطراست. چرا که پیشینه فکری تمام کارگردان های نوآر اسکپرسیونیسم است.  چه فکری می کنید ؟ آیا اطراف من را قهرمانان تنها یا  مشتی تبهکار ، زنان هرزه ، قاتلان مرموز، کارآگاهان خصوصی و  خشونت  گرفته اند ؟ شاید نه !
گفتم نوآر و رفتم سراغ سینمای فرانسه.مطمئن باشید در مورد موج نوی  تروفو  و گدار حرفی ندارم. اینجا تنها کسی که به صحبت ما ربط پیدا می کند ژان پیر ملویل و فیلم سامورایی (1967) است .در سامورائی ، جف کاستلو (آلن دلون) قهرمان تنها و شکست ناپذیری است که عشق پاشنه آشیل و پایانی تراژیک برای اوست.سنتی که در مورد مرد و زن فیلم نوآر همیشه صدق می کند این است که او نباید به سبک و شیوه همیشگی زندگی اش پشت کند.چرا که تغییر مسیر از روش ها و عادات برای او برابر با مرگ است.   والبته مرگی که او می گزیند مرگی آگاهانه است  و بیشتر در پی هدفی معنوی است تا مادی.
کنتراست بالای نورها ، شب های تمام ناشدنی ، سوء ظن های مرضی ، بدبینی و نا امیدی  بخاطر آینده ای پر از خطر فساد و تباهی برای جامعه ،  فضا های بسته و تکراری ، در نگاه من به جامعه چه معنی دیگری غیر فیلم ســـیاه (نوآر)می تواند داشته باشد؟
پارانویا (توهم دشمن انگاری)؟ نه !حداقل این است که من  بر خلاف بعضی ها هیچ کس و هیچ چیز را دشمن نمی پندارم.شاید شما با یک نویسنده ضد اجتماع طرفید ؟ اما  نه .یک شخصیت ضد اجتماع علائمی دارد .خود محوری، فقدان وجدان، رفتار تکانشی و جاذبهٔ سطحی نشانه های فردی اینچنین است . من خیلی کمتر  از تاجری بی رحم،  روحانی ای عوامفریب و  یا سیاست مدارای متقلب به  دیگران آسیب وارد کرده ام.
کجا زندگی می کنیم ؟ در جامعه ی پر از رَنگ بدون رِنگ ،افسرده بی آهنگ و سرخورده به هر بهانه ، تعریف بهتری دارید ؟ گفتم جامعه ؟ ظاهراً این  کلمه ی جامعه دست بردار نیست .کسی هست که وجود رنگ را در سینمای جدید نوآر آزار دهنده و انتزاعی  بداند ؟
مفهوم انتزاعی بودن را در هیجان نمایی می توان  بوسیله تغییر سبک تشریح کرد .جایی که بر اثر تغییر آبستره توسط کاندینسکی خلق می شود .اما در سینما منظورم مقایسه فیلم سیاه و سفید و رنگی شده است.قطعاً آثاری چون راننده تاکسی (مارتین اسکورسیسی 1976)مظنونین همیشگی (برایان سینگر 1995) ، محرمانه لوس آنجلس (کرتیس هانسون1997)  یا شهر گناه (روبرت رودریگر 2005) را باید فیلم  نوآر های  رنگین موفقی به حساب آورد. اما هیچ طرف دار منصف  این ژانر  آنها را با آثار  سیاه و سفید هاوارد هاکس (خواب بزرگ1946)، بیلی وایلدر (غرامت مضاعف1944 )، جان هیوستن (شاهین مالت1941 )، هیچکاک ( سایه شک1943 )و اورسن ولز(نشانی از شر  1958) مقایسه نخواهد کرد.
اگرچه فیلم رنگی  از 1960 همه گیر شد اما سبک هیجان نمایی در سینما  بر خلاف نقاشی های هیجان نما که زمختی و اغراق آن ها گاهی چنان تند و بی پرده  اند که حتی بدبین ترین افراد نیز آنرا غیر واقعی می پندارند  ،به خاطر همین تغییر رنگ و لعاب خیلی  حقیقی بنظر نمی رسند. نقاشی هایی  چون شب پر ستاره (ونگوک1879) ویا جــــیغ( ادوارد مونک ١٨٩٣) را می توان در زمره چنین کارهایی وفادار به سبک شمرد.
اما سینمایی که   لحن نوآر دارد بسیار حقیقی تر دردناک تر و تداعی کننده  تر برای بیننده  است.قصد مقایسه کارکرد اکسپرسیونیسم در نقاشی و سینما را ندارم چرا که در بسیار ی از فیلم ها  نقاشی های بکار رفته ، طراحی های صحنه ، نورپردازی ، موسیقی ، دکور و نماهای درشت همگی جلوه هایی از سبک مشروحه هستند .
بنظر بعضی سینمای وحشت را باید معادل نقاشی های هیجان نما دانست. ژانری که اتفاقاً بسیار پر طرفدار است.فرانکشتن و دراکولا و ظهور غول های بی شاخ و دم زمینی و و ماورائی که اکثرن بی دلیل آدم می کشند درسطح سینمای  عامه پسند  و در سطح بالاتر تر آثار هیچکاک و فریتز لانگ را می توان از این دست برشمرد.
با اینکه از چیزی به نام سینما و بدتر از آن تلویزیون این جنبه های ابلهانه سرگرمی بسیار متنفرم اما هیچگاه میلم برای دیدن آثار سیاه و سفید ده ۴٠ و ۵٠ نوآر  آن فروکش نخواهد کرد.
سینمای زنان هرزه و یکبار مصرف ، الکلی های بی مصرف ، انگل ها ی اجتماع ،روانی ها ی خطرناک ،قاتلین بی رحم ،  بیماران تهوع آور ، آدمخواران ،  دیوها ،  مار ها ،‌ عقرب ها  و از همه حقیقی تر ارواح  هرچه هست  بخشی غیر قابل انکار  اززندگی آدم های  اجتماع  است . زندگی آدم های  اطراف ما  هرچند که دور از ما باشند  افسانه ای  و دروغ نیست.
درونیات آدمی هیچ گاه دروغ نمی شود.






- همینگوی می‌گوید:
دنیا جای خوبیست، ارزش جنگیدن را دارد  ...
من با بخش دوم موافقم ...  .
سامرسِت -مورگان فریمن-در فیلم  هفت (دیوید فینچر1995)

هیچ نظری موجود نیست: