۱۳۸۹/۱۰/۰۵

رجز رمل

منم من !
پسر پدر خاک
نواده کتاب کریم و کلام رحیم
چرغ راه و کشتی نجات
نشناختید ؟
باشد !
منم!
تاجرِ کافَرِ قدرت طلبِ عرب
حسینم!
حرامِ حریمِ حرم
سوار خاک آلود محرم
دوباره  آمده ام
 خون خواهِ  خون ریـــز
تَشنه گان خون!
کو پیاله ها  تان؟
بیایید  سهم خونتان را بستانید!
بنوشید و سرمست
دوباره
برای هر غلطی بیمه بمانید
مثل مسیح ، سیاوش
منم  !
سربریده
بی کفن برنیزه
یا خندان
میان غذا و شراب
در تشت طلا
هراس انگیز
درد آلود تلخ
آمده ام
همراه مثنوی خرافه ها اشک ها
بگریید
جامه درانید
بیشتر از پیش
مسجد  نذری می دهد

۱۳۸۹/۱۰/۰۴

وفاداری

باز

روزی با تو خواهم خوابید
لب بر لبانت خواهم گذارد
بر اندامت خواهم لغزید
دست بر گردن ات خواهم آویخت
نم موهایت را خواهم بوئید
شاید اگر
زیر این خروار خاک
نخفته بودی
باز
از تو
خواهم سرائید
با تو
خواهم خوانـد
خواهیم دیـــد
خواهیم شنید
فرصتی بده
زندگی
چشم برهم زدن است
.


تریـــاک!
نوشداروی مرگ تو نمی شود
اما شــاید
لحظه ای درد بیاســـاید
فراموش ات کند
بالـا آوردی
تلخ اسـت
میـــدانــم
امــــا
این همه تهوع تو از این نیست
از دنیاست

۱۳۸۹/۱۰/۰۳

حرف و هوا

لبان یائسه را از دهان من بــردار
هوای نفس ات
روزگــــــار مرا مسموم کرد
خیــــــال  خیــانت بی صداست
دست برکش از  اندام بی  تمــنا
بی زمان
بی فصل 
 بی معنی
مصلوب جغرافـــیای انــــدوهم
دور افتاده و تاریک
اندیشناک خاطرات خاکستری
بی اختیار و اراده از هجـــوم تـــــو
شکسته و
فروریخته ام
افسوس!
 افتاده را مـرگ نمــی رسد
مرگ جایی دور مرده است

درج در ماهنامه ماندگار

۱۳۸۹/۱۰/۰۲

در نعت دانش

بنام آنکه جز خدا نامی و جز خداییش  سزاوار نیست.
بی نیاز پیشوند و پسوند .
آغاز  سخن با لحنی دور از  امروز ، که  ریاکار و  سالوس و تلخ زبان بسیارند.
آنچه آدم را به هلاکت  افکَنَد دانایی است.دانستنی که به گمانَش قابل اعتماد می نَمود.
اعتمادی که بر پایه  اش قَضاوت کرد و حکم داد. دنیا ، مبهوت و مسجون و مقتول این حکم هاست .
خدایا!
هر چه این آفریده ی سخن گو  بر زبان راند ،از دانشی بی پایه آمده ،که پنج پایه حواس سخت شکستنی  و پسِ هر شکستن فرو افتادنی  است.
خدایا !
این روضه ای که می خوانم  از سختی ِشناختن تو و جهلِ دانستنِ خود است  که  این  پیش هر عاقلِ عالِم به علم نافعِ  دنیا مُشتی خُزعبلات  و  پیش تو ، نمی دانم  و باز بهتر  میدانی که پیش دریای ات چه سبو ها که بر زمین نزده ام.
خدایا !
 این زَجّه مویه ها ی گاه گاهِ ناشکیبائی از سر زخم هایی است که سر باز کرده  و میان این همه بی تفاوتی های همیشگی  درد می زایند.
از علی که سلام ات بر او باد، هم او که مادر اش در خانه ی امن تو بار بر زمین گذاشت  شنیدم که :  یا چون مردان بزرگ شکیبا ، و یا چون چهار پایان بی تفاوت باش.
یا علی !
تاریخ گرد است و تکراری ، اما به خدایی که شناختی و رستگار شدی سوگند مردی و شکیبایی این روزها سخت تر شده،دنیا کوفه است و کوفیان ات باید آب بر دست مردمان ما بریزند. امروز چــه بســــیارند مردانــــی که  از شدت روزگار در  مسلخ محراب به  انتظار شمشیر ها سر به سجده نهاده اند .
خدایا !
می دانی که من قاضی عادلی نمی توانم باشم . موری که قطره ای ظلم دنیایش  ویران  کند را چه به آزمون صبر ! ،که موسی را به بنی اسرائیل ، ایوب را به قحط و مرگ
و عیسی را به صلیب  
بهانه ای بود بنام پیامبری .
آی ! اینجا عاجزی از بلع و دفع نشسته ، ناتوان از نشنیدن و ندیدن .
این قبــای  رسالت  ارزانی کسی که این لباس  میان آینه بر تن اش نگرید.
اینجا با این احوال قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَر مِثْلُکُمْ  محلی ندارد ،چیز ی دیگر بفرست!
کسی دیگر!
خدایا !
چرا از این همه ی  تاریخ  ، فقط زشتی اش تکرار می شود.
حیف نیست ؟خدا به آن زیبا دوستی و دنیا به این زشت پرســــتی ! 
نفرین برظلمی که ترس و غضب آنرا شعله ور  می سازد !
جهلی که گوش و چشم پی زدودن  آن است  !
چراغی که  سر پوش اش نهاده اند !
برخاموشی!

۱۳۸۹/۱۰/۰۱

نامه آخر

این نزدیک
پیامبــــری می زیــست
سر شار  آیـــه ها
سنگین  کتاب ها
سر ریز از جیب و یـقـه 
معجــزه ها
چراغ راه قبیله ها
پاره کرده کفش ها
کهنه کرده جامه ها
هدایت شده و نشده
دیار شان آبــاد
دل هاشان شـــاد
روحشــان آزاد
پیامبر همه بود و نه پیامبر خودی
راهبر همه و عاجز از قدمی
 چه سود
از این پیامبر گونه گی
گاو از خراشیدن
استر از بار بردن
و شیر از دریدن
گونه ها بسیار اند
نشخوار  و خواب و کـــار
پس کو حال !
حرف و حرف و حرف
چون دانــه های برف
خــــاک ها آبـــاد کرد
افسوس  ! چه سود
زبان پر باران
سینه خشک و سوزان
بی حاصل
بی بـــرگ
بی درخت
دانای ناتوان
بد عهد کم کردار
از این پیامبر گونه گی چه سود
انقراض
آخر داستان بی حاصلی

۱۳۸۹/۰۹/۲۸

ربنا

خدایا
دو هزار و پانصد و شصت و نه  نوبه ی پیش  خواسته بودم مرا به بهشت ات بفرستی این بار حرفم را پس می گیرم. راست اش را بخواهی دیگر به جهنمی که مرا به آن فرستادی خو گرفته ام و بقول شاعر به درد خو گرفته ام و دگر دوا نمی خواهم.
مقیم کوی تو تـشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معـــین است و نه ماهی
چو در حضــــور تو ایـــمان و کــفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی
خدایا
مرا که دنباله ی همان خلیفه عزیز ات بودم  رِ  پشیزی حساب نکردی وبی پرسشی  باز به این جا  فرستادی .
طایفه ی جنِّیان را بی هیچ تقصیری  با من دشمن کردی و کاری کردی که من همیشه یک دشمن فرضی نامحصوص داشته باشم.سجده نکرد که نکرد . من خودم بعد پدر اش را در می آوردم . شما چرا آخر بدون هماهنگی بامن دشمن درست کردید.اگه ما رِ با این اجنه دشمن نمی کردید  هنوز تو بهشت بودیم .بعد میاید تو بوق می کنید که اختیار و فلان . خلیفه ای که شما بجاش دشمن تنبیه می کنی  چه اختیاری داره ؟
این که از این.
 بنا به جرم آهنگری بلخی که سیب یا گندم یا هرچیز دیگری را خورد چه ربطی  داشت که همچنان من،  پدر ،پدر بزرگ و پسرم را به اینجا میفرستی تبعید؟کجای کتاب قانون نوشته  که یکی را به جای دیگری تنبیه کنید؟تازه اینجایی که الان من توی اش هستم با آن زمان که تازه به راه افتاده بود و آباد بود و سر سبز خیلی فرق می کنه عزیز جان. مگه قرار نیست متناسب با جرم  کیفر یکسانی داده بشه؟ چطور واسه  اون آدم درخت و جنگل و گل سبزه و دشت و صحرا  اما  واسه این آدم یه سرزمین بی در و پیکر پر از فضولی و ناامنی و خشونت و آلودگی ودروغ و ریا و هزار جور گناه ؟. حالا اون سیب خورده ، خورده که خورده. اونو میفرستی هتل کالیفرنیا مارو می فرستی آشوویتس ؟ همین کار ها رِ می کنی که پشت سر ات حرف درمیارند.
مگر یک دانه سیب ناقابل چقدر ارزش داشت که آن را گناهی نابخشودنی حساب کردی و از آدم تا خاتم را بخاطر آن جرم به این ده کوره تبعید می کنی تا آدم را آدم کنی . بابا جان ! توی مملکت ما کامیون تا کانتینر تا کشتی چیز می خورند کسی چیزی نمیگه  و آب از آب هم تکان نمی خوره . خدا رو باش!
حالا گیرم آدمی در جایی اشتباهی مرتکب شده حالا کسی که آنجا نبوده  ببینه .شما که ادعایت می شود، مثل همین مملکت ما که خیلی ادعایش می شود ،گند اش را بالا نمی آوردی . یک جوری  اون سیب  رِ می چسباندی سرجایش .کسی می فهمید ؟ نمی فهمید که. وال لا من به این پسرم می گم اگه دوباره جیش کنی روی فرش ،جات توی دستشوئی یه . اونم هرروز جیش می کنه. یعنی من باید توی دستشویی حبس اش کنم؟ این هم شد روش تربیتی؟نشد که!
آقا اصلن من به جای آن آدم غلط کردم . چند بار بگم غلط کردم خدا. تمام این سیصد وشصت میلیارد آدمی که از آغاز خلقت تا حالا  زیر خاک کرده ای همین حرف مرا تکرار می کنند .
آخیش ! چقدر سبک شدم. راستش اینا به دلم مونده بود خدا جون. شوخی بودها . یه وقتی سنگ ام نکنی . آدمیزاده دیگه . دیدم این ماه رمضونی گناهامو بخشیدی گفتم یه کم کفر بگم آب بندی شم.آخه فابریک فابریک که نمیشه تو این دنیایی که واسم درست کردی زندگی کرد. قربون قد و بالات برم به دل نگیری!تا هروقت بگی همینجا می مونم. پات واستادم خدا!حالا بخند !

اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشــم
ز کفــر آخر چرا ترسم، چو تو ایمـــــان من باشی
ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی
خدایا
از فقر می ترسم از فقری که آنرا آرزوهای تمام ناشدنی فاجعه بار تر میسازد.از این دنیایی که به دوزخ ات پهلو می زند می ترسم.دنیایی که آرزو می سازد و آدمی  فقیر و فقیر تر از گذشته  تشنه نوشیدن و خوردن و یافتن و داشتن آن ها می شود.من و قبیله مرا از آرزوهای  دست یافتنی و دست نایافتنی اش بی نیاز کن.از داشتن و دانستنـی می ترسم که ظرف اش را نداده باشی. دست و دلی بده که توان نگاه داشتن داده و نداده ات را داشته باشد. چشمی بده که تو را ببینم و اسیر این ها که می بینم نباشم. پل صراطی که گفته ای همین دنیاست. مرا به آسانی از آن عبور ده. قربان نگاه همیشگی  و خستگی ناپذیر ات.چشم از ما برندار.
آن که بوسید لب نوش تو شــــکر نچــشید
وان که خسبید در آغـــوش تو بیـــدار نشد
آن که نوشــید شـــراب از قدح ســاقی ما
مست گردید بدان گونه که هشــــیار نشد

۱۳۸۹/۰۹/۲۶

گرز گراز گاز ززز

با صورت له شده
خفته روی بتن پارکینگ
 قدیم تر خانه دراز و سخت نبود
دست کودک ات میان غذاساز فلان
درد چه دندان قروچه ای می کند
 همسایه روبرو نمی دانست
صدای شیون من صدای گربهِ مادهِ روی درخت نیست
چقدر گفتم
دختر!
با پای برهنه روی کاشی ها نَدَوی!
زاویه دیوارها تیز اند.
وای !  مغز چیزی شبیه پنیر است
شبیه زباله افتاده کنار جوی
باز پشت  موتور سوار  احمقی  نشسته
مورچه بیچاره زیر کفشهایم دردی نکشید
خرخره گاو خس خس کنان خون می جهید
قصاب در اندیشه گـُهیِ این شغل
باد کف دستم را غلغلک داد
موتور ماشین زوزه قشنگی  کشید
چشمهایم را بستم
لحظه ای بود جان دادن گربه زیر چرخ ها
سگ ها ی آخر شب از ابتدا آواره نبوده اند
دل خوشی ها بی شمار
دنیای قشنگی است

۱۳۸۹/۰۹/۲۴

دیوآنه

ران های سپید

عرق کرده و سرخ

میان نازکی گل های پارچه ای 

سینه ریز 

خطی میان نرمی و کشید ه گی

شیرینیِ  طبیعت 

صورتیِ  شفاف

آغاز و پایانِ دنیاست 

آرام !

برهنه گی 

لطافت 

 
 و نیاز


 کمی صداقت 

می طلبد

.

بانو

لبان ات 

طعم شعر دارند،


 باز


 هم پیاله ی حافظ بودی

۱۳۸۹/۰۹/۱۹

آب بالا آب پست

به گـُشنـی کردن و شُربِ دَمـــــادَم
ببـَســتی عَــهــــدبــا فـَـرزنـــــد آدم
که حورالـعیـنِ نـازک تَن به سایـــــه
به پهلو سخــت گیرندش چو خـایـــه
شراب چـشــمه از پـایــیــن روانــــه
به بالا شـاخ نـسـرین کــرد شـــانـه
خورد از میوه هـای سرخ و سبــزش
بِـخُسـپَد بـا پـَـری رویــانِ مَــــه وَش
همه کار بهشتـــــی این بـُـوَد ایـــن
 که عارف سُر خورد ازکاف بر سیــن
شَهید خَستــه و مَجـــــروح دیــــروز
بُریده دست و سَر سَرو جَهان سـوز
کنــون چـون آدم و حـوای خـلــقــت
نشسته مستِ استشهاء و شهـوت
خدایا این چه توصیف است از ایـــن
زبـونــی و دَدی در صـــورت دیــــــن
خدایـا بهـر چــه کــردی تـو تعــویض
دو جای فعـلِ کردن را بـه تــحـریض
مَکُن این جا و آن جا کُن به مسـتی
کــــه نــاکـــرده رَه دوزخ بـِـبــَـستی
به جنّت کردن و دادن مـُـبــاه اسـت
گدا اینجا به آنجا شاهِ شــاه اسـت
مَخور اینجا دهــد آنــجا به دولــــت
که او تَشـنه لَبـــان را داد صــولــت
 نماز شب گــــذار و روزه مــــی دار
که در جَنّاتَ تَــجری تَحـــتَ اَنـهـــار
ببخشد هر چه خواهی از زن و مَـی
جِماع ارزان و مِیخواری هـم از پـَــی
همه وصف بهشت اوســــت ای دل
بهشت تن بـلی گــویان مُســـهـــِـل
شکم جویان و گِــل پویــان  عـالـــــم
بــــــریــزنــد آب بـــر دســتـــــان آدم
چه حکمی دارد این حکمت به صورت
که سَتّار است چشم سر به عــورت
به کُــنـه ذَّره کــِی پــِـی بــُـرد انسان
که تا نشناخت  فــرق جامه  از جـان
کنون ای خســرو جــــان و مـــه جام
 برفت ایـــن عـــمر  در بــاقــی ایـــام
بـخـور اکـنـون از آنـچـه دادت ایـــــــَزد
بـنـوش از هـرچـه شـایـد مـی نـَـیَرزَد
چرا نقـــدی به نسـیـــــه واگـــــذارید
کجا معــلـوم آنـــجا پـــــا گــــــــذارید
بهشت اینجا و  حوریشــان شمائــیــد
غلام حـلقه بـــرگــوشـــــان بــیـایـیـد
از این بیهــــوده رنــج دایــم عـمـــــــر
دمــی لب را به نیـــکوئی گشــائـیــد

۱۳۸۹/۰۹/۱۰

فیلم رنگی است



شاهین مالت (جان هیوستون1941)
اگر روزی بخواهم نگاه به زندگی پیرامون ام را به یکی از ایسم های شناخته شده و غیر کاغذی تشبیه کنم اکسپرسیونیسم (هیجان نمایی) تنها مدل  مشابه  برای  درک شیوه آن است.لازم نیست بگویم که   هنوز هم به ارزش عشق و شادی و معنویت ایمان دارم  . به عواطف انسانی و انسان امید دارم. می دانم پایان رشادت و ایثار  مرگ نیست . دنیا با همه ی تلخی هایش خیلی هم پوچ نیست .فقط آرزو دارم دنیا از این چیزی که هست پاک تر باشد.
اما شاید این نگاه من ریشه در عملکرد بسیار موفق سیستم سازان کنونی در ایجاد فضایی این چنین تیره داشته باشد.گفتم سیستم سازان و  نگفتم سیاستمداران !من علاقه ای به مردان و زنانی که به شیوه ای  بلاهت آمیز بازیچه دست دیگران اند ندارم.اشتباه نکنید! از آن دسته نیستم  که مشکلاتم را به گردن رفیق بد و ذغال  خوب و جغرافیا و از این دسته بهانه های مدرن بیاندازم. ابدا ً!فضای کنونی اجتماع ما ربطی به دهه 1905 تا 1930 آلمان که  هیجان نما ها ظهور کردند ندارد .این جا نه از  خشونت  وفقر و جامعه طبقاتی خبری است و نه از سر خورده گی و عقیم شدن ارزش های انسانی .بگذریم !موضوع ساده تر از این حرف هاست.بهتر است در مورد سینما حرف بزنیم.
در سینمای آلمان و آثار هیجان  نمای آن می توان به مطب دکترکالیگاری(رابرت واینه 1919 ) اِم (فریتز لانگ 1930)و متروپولیس (فریتز لانگ 1927) اشاره کرد .داستان سه فیلم در مورد جنایت ، اسارت و وحشت از شخصیت های روان پریشی است که افکار و روحیات آنها بر زندگی افراد پیرامونشان تاثیر گذار و سرنوشت ساز است .
علاقه من به فیلم های سیاه و سفید و قطعاً سینمای نوآر(فیلم سیاه ) به همین خاطراست. چرا که پیشینه فکری تمام کارگردان های نوآر اسکپرسیونیسم است.  چه فکری می کنید ؟ آیا اطراف من را قهرمانان تنها یا  مشتی تبهکار ، زنان هرزه ، قاتلان مرموز، کارآگاهان خصوصی و  خشونت  گرفته اند ؟ شاید نه !
گفتم نوآر و رفتم سراغ سینمای فرانسه.مطمئن باشید در مورد موج نوی  تروفو  و گدار حرفی ندارم. اینجا تنها کسی که به صحبت ما ربط پیدا می کند ژان پیر ملویل و فیلم سامورایی (1967) است .در سامورائی ، جف کاستلو (آلن دلون) قهرمان تنها و شکست ناپذیری است که عشق پاشنه آشیل و پایانی تراژیک برای اوست.سنتی که در مورد مرد و زن فیلم نوآر همیشه صدق می کند این است که او نباید به سبک و شیوه همیشگی زندگی اش پشت کند.چرا که تغییر مسیر از روش ها و عادات برای او برابر با مرگ است.   والبته مرگی که او می گزیند مرگی آگاهانه است  و بیشتر در پی هدفی معنوی است تا مادی.
کنتراست بالای نورها ، شب های تمام ناشدنی ، سوء ظن های مرضی ، بدبینی و نا امیدی  بخاطر آینده ای پر از خطر فساد و تباهی برای جامعه ،  فضا های بسته و تکراری ، در نگاه من به جامعه چه معنی دیگری غیر فیلم ســـیاه (نوآر)می تواند داشته باشد؟
پارانویا (توهم دشمن انگاری)؟ نه !حداقل این است که من  بر خلاف بعضی ها هیچ کس و هیچ چیز را دشمن نمی پندارم.شاید شما با یک نویسنده ضد اجتماع طرفید ؟ اما  نه .یک شخصیت ضد اجتماع علائمی دارد .خود محوری، فقدان وجدان، رفتار تکانشی و جاذبهٔ سطحی نشانه های فردی اینچنین است . من خیلی کمتر  از تاجری بی رحم،  روحانی ای عوامفریب و  یا سیاست مدارای متقلب به  دیگران آسیب وارد کرده ام.
کجا زندگی می کنیم ؟ در جامعه ی پر از رَنگ بدون رِنگ ،افسرده بی آهنگ و سرخورده به هر بهانه ، تعریف بهتری دارید ؟ گفتم جامعه ؟ ظاهراً این  کلمه ی جامعه دست بردار نیست .کسی هست که وجود رنگ را در سینمای جدید نوآر آزار دهنده و انتزاعی  بداند ؟
مفهوم انتزاعی بودن را در هیجان نمایی می توان  بوسیله تغییر سبک تشریح کرد .جایی که بر اثر تغییر آبستره توسط کاندینسکی خلق می شود .اما در سینما منظورم مقایسه فیلم سیاه و سفید و رنگی شده است.قطعاً آثاری چون راننده تاکسی (مارتین اسکورسیسی 1976)مظنونین همیشگی (برایان سینگر 1995) ، محرمانه لوس آنجلس (کرتیس هانسون1997)  یا شهر گناه (روبرت رودریگر 2005) را باید فیلم  نوآر های  رنگین موفقی به حساب آورد. اما هیچ طرف دار منصف  این ژانر  آنها را با آثار  سیاه و سفید هاوارد هاکس (خواب بزرگ1946)، بیلی وایلدر (غرامت مضاعف1944 )، جان هیوستن (شاهین مالت1941 )، هیچکاک ( سایه شک1943 )و اورسن ولز(نشانی از شر  1958) مقایسه نخواهد کرد.
اگرچه فیلم رنگی  از 1960 همه گیر شد اما سبک هیجان نمایی در سینما  بر خلاف نقاشی های هیجان نما که زمختی و اغراق آن ها گاهی چنان تند و بی پرده  اند که حتی بدبین ترین افراد نیز آنرا غیر واقعی می پندارند  ،به خاطر همین تغییر رنگ و لعاب خیلی  حقیقی بنظر نمی رسند. نقاشی هایی  چون شب پر ستاره (ونگوک1879) ویا جــــیغ( ادوارد مونک ١٨٩٣) را می توان در زمره چنین کارهایی وفادار به سبک شمرد.
اما سینمایی که   لحن نوآر دارد بسیار حقیقی تر دردناک تر و تداعی کننده  تر برای بیننده  است.قصد مقایسه کارکرد اکسپرسیونیسم در نقاشی و سینما را ندارم چرا که در بسیار ی از فیلم ها  نقاشی های بکار رفته ، طراحی های صحنه ، نورپردازی ، موسیقی ، دکور و نماهای درشت همگی جلوه هایی از سبک مشروحه هستند .
بنظر بعضی سینمای وحشت را باید معادل نقاشی های هیجان نما دانست. ژانری که اتفاقاً بسیار پر طرفدار است.فرانکشتن و دراکولا و ظهور غول های بی شاخ و دم زمینی و و ماورائی که اکثرن بی دلیل آدم می کشند درسطح سینمای  عامه پسند  و در سطح بالاتر تر آثار هیچکاک و فریتز لانگ را می توان از این دست برشمرد.
با اینکه از چیزی به نام سینما و بدتر از آن تلویزیون این جنبه های ابلهانه سرگرمی بسیار متنفرم اما هیچگاه میلم برای دیدن آثار سیاه و سفید ده ۴٠ و ۵٠ نوآر  آن فروکش نخواهد کرد.
سینمای زنان هرزه و یکبار مصرف ، الکلی های بی مصرف ، انگل ها ی اجتماع ،روانی ها ی خطرناک ،قاتلین بی رحم ،  بیماران تهوع آور ، آدمخواران ،  دیوها ،  مار ها ،‌ عقرب ها  و از همه حقیقی تر ارواح  هرچه هست  بخشی غیر قابل انکار  اززندگی آدم های  اجتماع  است . زندگی آدم های  اطراف ما  هرچند که دور از ما باشند  افسانه ای  و دروغ نیست.
درونیات آدمی هیچ گاه دروغ نمی شود.






- همینگوی می‌گوید:
دنیا جای خوبیست، ارزش جنگیدن را دارد  ...
من با بخش دوم موافقم ...  .
سامرسِت -مورگان فریمن-در فیلم  هفت (دیوید فینچر1995)

۱۳۸۹/۰۸/۲۹

مشق معاشقه ها

ای زخم کمتر خون فشــان
جان رفت از تـــــن ای امـان
رنگیــن مکـــن دامــان مـن
دل گشـت رنـــگ ارغــــوان
نایـــد دگـــر زین لــب نــــوا
ازچشم اشک خـون چـکان
شـلاق جــلادی شکــسـت
 از ضرب شصت جان ستان
زنجـیــر سنـگیــن  و بُـــران
بـــد طینت و نــامـهـــربــان
چون خِفت برگردن  فُـتـــان
بر دست و هم پــا پاسبــان
پرسی نشان از جای مـــن
دور از زمــین و از زمــــــان
افتاده از عرشــم بــبـــیـــن
در چاه  چون یوسـف نهـــان
دیگر از ایـن رَه طـــی نـکـرد
نـــی ســارُوان و کــــــاروان
حالــی به ســوز سینـــه ام
فالــی زدم  بـــر آســـــمـان
آن لعبـــت غـــایــــت رَسـان
از پــرتـــــــو نـــور جـــهـــان
با  خنــــده ای دادم جـــواب
از کُلَّ مَــن تـا لَــیــــهَ فـــآن
گفتـــا مــــرا با غمــــــزه ای
کای مَســتِ رنــدِ بَـــد زبــان
جانت بـــــرون بـــاد از زیـــان
تا کی  جفــار کـاری بـــه دل
برکَن زِتـَــــن رَخــــتِ خـَــزان
زنجیـــــر بشکــــن وارهــــان
دل را ازیــــــن رنـــــج کـَــلان
گفتم به ضعــف و خــستـگی
چــون برکـَـنَـــم بَنـــد  سَنــان
با این هــمــه زخــم  خَــدَنـگ
بر پـشـت و هـــم بــرآســـتان
گفـــتــا بــنـوش از این شراب
از جـــــامِ جـــــانِ جـــــاودان
بَرکَن ز شاخ تــن خــــس اش
چون باغــبـــانی شـــادمـــان
گفتـــم کــجا یابــــم عـــیــان
آن جــــام جــــــان جــــاودان
تا نوشم و مســـتان شــــوم
بر ســر نـــهــم تـــــاج کیــان
گفتا بخــــوان همچون نبـــی
آنــی که خوانـــد آن کــامران
اِقـــرَاء بِران بـَـر لـَـب بـبــیــن
اِعـجــاز اَکـــرَم  بَـــر زَبــــــان
بــسم اللـهی بــردم بــه لـب
باریـــد بـــر مــــن آســمـــان
دســت قنــوتـــم پــر شــد از
خـــون قــلــم عـــلــم نــــهان
وانگه به دست شــکر حـــق
نوشــیـــدم از جـــام جــهــان
کنـــدَم ز دِل زَنــگـــار غـــــــم
گشتم  چو آیـــیــنــه عــیـــان

۱۳۸۹/۰۸/۲۵

ستاره ناهید

بغض کرده آســــمان چشـــم من
رنگ خـــون دارد دل پر خشــم من
جانم آزرده است از زخـمی نـژنــــد
تن خمارو سخت سست و مستمـند
مرده  از بی بـالی ام پرّنــده گــی
جای آن پیـدا به جـــان درّنده گــی
پشـت بر  تیــغ نفـــاق ام داده انــد
زین شکستن سرو ها افتـــاده انـد
بوسه زد بردوش عارف مـاردوش
شعله زهدش ز بیهوشی خموش
بوستان فکرت از آتـش بسوخــت
جهل بروی در دمیـد و برفـروخـت
 آروغ از خون می زند ضحاک دیـو
مغز  انسان سـفـره آرای خدیـــو
سفله گان و کاهـلان زیرک شـده
زیرکان در سفلگی دل  َیک شـده
شیر و اژدر گوسـپـند کــاه خــور
باز و قـرقی کرکـس مـردار خـور
چشم مجنون ازفراقت خونچکان
هرزه گان لبهای شیرین را مـکان
پیل و پیران  افسـران بی کـــلاه
لشکر دیوان بـرون گشته زچــاه
در نبرد خیر و شر افسون شدند
پهلوانان و یــلان  دل خون شـدند
آرمــــان شهـر بیـــان را لال کــرد
گور  و مطبخ قبـــله آمـــال کـــرد
الحـق اینـــجـا مهــد آزادی نـبــود
غم کجا می خورد کس شادی نبود
ناله کـی می کردم از بی طاقـتـی
آدم افتــــاد  از بلنــدین سـاحـتــی

۱۳۸۹/۰۸/۱۹

چشم مهتاب

افتاد به دشت خشک غمــگین دلـی
یک قطره ز  اشک چشم  ابر مـرداد
خندید چمن به قطره آب و گم شـــد
در تفتی  و تشنگی به پای شمـشاد
رو کــــرد چمن  به ابـــر  آبــی بلــند
کای خسته تن  تیره رسیـده در بـــاد
از آن همه بحر  مانده پنــهان به سبو
یک قطره ز انبــــان کرامــت افتـــاد !
مُردست سخاوت و جوانمردی دهــر
در شهر یکی نیست به رحمت استـاد
 از شوق دم چشمه شیرین برگشـت
لب تشنه به چشم تر هزاران فرهــاد
پر کرده فضای سینه را آتش صیــــف
از ناله و آه و سوز و داد و فریـــــــــاد
چون گفت بدینجاش رسانــید چــمــن
غرید سحاب و کوزه را در بگـــــشــاد
رعدی بزد و بغض شکانــد و افشـــاند
بر دشت و دمن خرم و سبـزی بنـــهاد
وانگه به جواب آن دل تشـــــنه ی آب
گفتا که بنوش نوش ات این معجون باد
کز آه دل هــــــزار رود و دریــــاســــت
و از خون دل من و  رفیقــان ایــــــجاد
ریزیم من و دو صد هــزاران بر خــــاک
زنجیـــر شکسـتـــه از تعــــلـــق آزاد
بگسل تو امید رحم و شفقت که کسان
جز  منت و پستــی ات نخواهند نهــــاد
سیــراب کــن آن سینـــه به آب دیــده
دمساز کن این لب  به دعـا و فـر یــــاد
گیرم که شکست کاسه ات ای مجنون
کی لیلی دهر  با تو  بست  آن میــــعاد

۱۳۸۹/۰۶/۱۵

هنوز نامیرا

پر کرد آســــــــمان را ابـــــر سیـــــاه  ایــــــام
بشکست  لیلی دهر مجنــــــون شـــهر را جام
مستـــان و  میگساران کردنـــــــد روی پنـهــان
میخانه خالـــــی  و دیــــــر از شـاهـــــد دلارام
افتاد دل به محنـــت در تنــگ بـــند زلـــــف اش
از یاد رفـــت بـــنــــد و مرغــــک بمانـــد در دام
یاد ش  زمن  نیامــد  آن کعبــــــه ی  کرامــــت
پوشانــــد برتــن دل رخـــت سپـیـــــد احـــرام
ناگــه  ببست  درگـــه من مانده خســته در ره
آتش به منزل دل وز کـــــاروان نـــــه پیـغـــام
هیهات از فراقــش رخ زردگشـــت  و انـــــدام 
از دل نرفت مهراش این عشــق بی سرانجام
حالی به جام خالـــی کردم نــظر به حــسـرت
آمد  مرا ندائــــــــی از پشت هفتمیــن بـــــام
گفتی مرا  چه نوشی ای مسـت شوخ بدنـــام
 تســـبیح پاره کــــــردی جانـــــم دمــی بیارام
گفتم به بغض ای دوست اندیشه از غم اوست
تو رو به کاف خود رس ابلیس را چــــه بــر لام
 گفتا تو شــــــرک بردی در کـــار ایــزد خویـش
هر کو گزیـنـد اش غـیر هـرگـز نمـیبــرد کـــــام
رو پخته شو که در عشق توحید شرط  کاراست
 برخوان دوباره از نــــو اخلاص خاص از عــــــام

۱۳۸۹/۰۶/۱۰

بالا بلند یار

از آن دو چشم شوخ اش تیری به قلب من زد
رفت  و دگر نیامـــد دوریــش  جان فزایی است
بنشسته ام به درگه تا کی نـــــدا دهـــد کس
آمد به سر فراق  و  پایان  شب جدائــــی است
یاران کـنـنـد عیبـــم زخـم زبــان و  هــــــردم
پرسند کارچونست درویش و دل ربایی است
رفتـم به کوی مستان با روی و مـــوی پنهـــان
رستم من از کتاب و کاین زهد بی ریایی است
آغوش باز کــــرده شاهــــد میـــــان جــــــام ام
نوشم دگر نگویم کاینــجا نه من نه مایــی است
افتاده ام  چو خاموش محراب خم در آغـــوش
سایم دو دیده بر جام  ایـــن  خاک  توتیایی است
ساقی به بـــزم امشب من مســت شـرب در تـــب
پرسد چرانشســتی رقــص و طــرب سمـاعی است
گویـــــــم سماع را مــن  در خــواب یـــار بـیـنــم
خوابم ولیک چرخم کاین چرخ من خــدایی است
کنــــــدم کلاهم از سر پیراهنـــم هــــم از بــــر
افکنده  تن به آتش مس را که کیمیائـــی است
سوزد دلم در آتــــش دور است یــار دلکــــــش
ققنوس پرگشاید خاکســـــترم هوایـــی اســت
آواز دادم از بـــــام بــــــر اختــــــــر و مـــــه رام
کای آسمان وردم امشب نوا نـــــــوایی اســت
مستـــــم خزئـبـــلات و ژاژام ز لــــب بـــریـــزد
تـلـــخ  زبان مـن را  شیرینــم  آشنایـــی اســت

۱۳۸۹/۰۵/۲۹

هوانورد

زیر  خورشید  امرداد
خیس و شراب آلوداند
اندام  سرخ شمعدانی ها.
 شکاف سینه ات
نفسی عمیق میان مکیدن خاطره ای شیرین .
 از گودی ناف ات پایین تر
میان پستی لطیف ران هایت
 گلی سرخ و معطر روییده
 پر از حلال ترین شراب ها
اینجا عمق تاریخ ، خمر قداست دارد.
مختصات آیات تشنگی شاید
 عرض داغ و طول صفر درجه
 پایین تر  از سطح دریا
ساعتی دورتر از زمان مبدا
بین دو نیم کره ی ملتهب
با کمی کاویدن
به آب خواهی رسید

۱۳۸۹/۰۵/۲۲

مضراب های نوازشگر

زیر  خورشید  امرداد
خیس و شراب آلوداند
اندام  سرخ شمعدانی ها.
 شکاف سینه ات
نفسی عمیق میان مکیدن خاطره ای شیرین .
 از گودی ناف ات پایین تر
میان پستی لطیف ران هایت
 گلی سرخ و معطر روییده
 پر از حلال ترین شراب ها
اینجا عمق تاریخ ، خمر قداست دارد.
مختصات آیات تشنگی شاید
 عرض داغ و طول صفر درجه
 پایین تر  از سطح دریا
ساعتی دورتر از زمان مبدا
بین دو نیم کره ی ملتهب
با کمی کاویدن
به آب خواهی رسید

۱۳۸۹/۰۵/۰۵

شاعر نزدیک

استاد قافــــــیه بسرا بیتی که زلف نـــــگار
در پیچ و تاب شب اش کرد کار صد عیّـــــــار
از آن لب شکر فروش مست میگون ســــار
باریده بوسه ی رحمت به خاک این گلـــزار
بلبل به نغمه آمد و قمری قصیـــده ســـرای
از مستی دل من صد هزار  تن هشیــــــار
جبریل آمد و مشتی ز کیسه ی کرم  اش
پاشیده دانه ی وحی ام ز مخزن الاســــــــــرار
پندار بود مرا کرامت فقط به صحبت نیســـت
آری که نیست دوصد گفته چو نیم جو کـــردار
این خانه دل من خانـــقاه شرب  مــــی است
 پهــلو زنـــــــد ز خمرکنــون بـه خانـــه خمّــار
از دین عیسی و موسی و آیــــــــــت احـــمـــد
 لوح برکف و قرآن به سینه کمر حلقه ی زنّار                                                              
افسون عاشقی است این همه به چرخــش مــی

معجون  ساغر و ساقی به  نقطه ی پرگــــــــار
دیدی مرا چو مست و خراب فتاده به راه  مگــــوی
این لاقبا به چه علـــــــت کند چنین رفتــــــــار

۱۳۸۹/۰۴/۲۷

رفیق قدر

خفته بودم دوش در پیـــــش خدا
رو به مهر و جانماز سجـــــده گاه
بانگ آمد هان که برخیز از سجود
قبل حول قـــــــوة کـــــــردم قـــعود
گفت شب را بهر چه در سجده گاه
می کشی جام می ات پیش خدا
مستی و عابد نمایی بس نبــــود
خفته از مستی به میدان ســجود
بس ریا کردی به مسجد در نمـــاز
سجده های سهو بـس دور و دراز
پینه بسته جـای دو ابــــــــروی تو
مهر پیشانی گرفتـــــــه روی تــــو
من بکردم شش هزاران سال حمد
بعد از  آن اخلاص گفتن چنــد چنـد
تو به سی سالت چرا چون غّره ای
کسر جهد من به زهـــد ات ذرّه ای
آتشین بودم که جانم ســـــرد شد
کبر و مستی در وجــــودم زرد شد
در میان جنییان خاتـــــــــم  شدم
مالک ملک و به دین حاتـــم شدم
تو که غیر سرکشی فاســـق دلی
روز شیخ منبری شــــب غـــــافلی
آتـــش دوزخ به مـــــــی افروخــــتی
درز محشــــر را به دنیا دوختــــــی
ور دو شب کردی نماز از بهـــر حور
یا که از ترس شـــب اول بـــــه گور
اولــــی از ســـــود بازرگانــــی ات
گوسفندی تو بـه دوم مانـــــی ات
تاکه خواندی مصحــفی کردی دراز
گردنت را تا که بیــــــند خلق بـــــاز
این که مصحف خواند با صوت حزین
زاهـــــدو عابد بود عارف به دیـــــن
ژاژ خوائیدی به منبر وقــــت وعــــظ
باغ ریحـــان حوریـــــان تنــــــگ درز
کاین همه با زهد می  آید بدست
خود به پرده با پری رویان نشست
تف به روی ات کاین همه کشخانکی
سگ به روح ات گه زند حیوانــــــکی
زان همه نفرین عتاب و دشمـــــنی
سخت حیران گشتم از همچون منی
بانگ دادم بامنـــــــی یادیـــــــــگری
فاســـقی کشخانکی موذیــــــــگری
این همه و صفـــم تو را  لایق  وجود
ای که چشم اش کور شد وقت سجود
زانکه خاکـــش دید و غیر گل نــــدید
نفخ من روحی ز ایـــــزد ناشـــنیــــد
گرهزاران سال هم خواندی تو حمد
گاو نه من شیرده باشی به گـــــند
این همه گفتی نه اینکه من نیــــم
جز غرور و مستی اش دیگر چی ام
غوره ای از لطف او سردی کنــــــم
از مویـــز عـــدل او گـــــرمی کــــنم
تا که خواندم حکمتی کردم شتاب
عرشیان را دادم آن بــالا خــــــطاب
چون که بستم لب زآب و از طعــام
فطر بودش از غـــــــرورم در صیــــام
این همه گفتم نه این که تو بهـــی
ما گدایان و فقیــــران تو شهـــــــی
تو برو دیــــــــــــوار خود را درز گیـــر
تا که ناریزد همه ایـــوان  به زیــــــر
حال کـــز چونان تویی دیــــدم عتاب
توبه کردم من چو نصّــــوحی زخواب
خاستــــم از جا بــــحول لله کنـــــون
می کشم شمشیر ایـــمان از جنون
بهر خاک افشاندن پــــوزه ی سگ ات
خاک در گاهـــــم لـــه کفـــوا احـــــــد
چون  بدینجا شد کلام و قیل و قــال
دست زد بر صورتم نرم اش عیـــال
کای همه رویای عالم در وجـــــــود
بازهم خوابیده بودی درســـجــــود
پاشو از جای ات برو آنـــجا بخـــــواب
دیگر از این چشم نایــــد حال و آب
چون گشودم چشم دیدم خواب بود
آنهمه گفت و شنودم کــــی شنود.

۱۳۸۹/۰۴/۱۵

لطف اهریمن

خواهم که به دریایـش دامــــن همــه تــــر سازم
وین شمس خمــــار تـــن در راه قـــــــمر بــــازم
چون شیر قدح خوردم شهد اش ز کفم برد ست
تــرســــم به حریفــــانـش روشـــن بشـــود رازم
بی خویشتنم اکنون خویشم همه در کیش اش
اینـــک عـــلم مســـتــی در عـــرش بر افــــرازم
از آن لــب شـــهد انــدود گر بوســـه بیـفشاند
از خاک عـــــــدم یـــــکـدم تــــــا اوج بـرآوازم
مستم چو دگر مســتان بی دیـنم و بی ایمان
از شرع چه می پرسد با کفر در انــــــــــبازم
صد آیه دو صد سوگـند آرد ز کـــتاب و پنــــد
این مست  به گوش اینجا وز هوش به  شیرازم
کردم چو به غسل می در میـــکده چشـم اش
شمشیر بدستم من تا شـــرع بر انـــــــدازم
مستی چه خوش احوالی است ایزد به گمان من
بنشسته به تخت و می در کف کشد ام نازم
همشــهری خیام ام  دانــــد  بجــز ام مستــــی
از فکر و خیال او دیگــر به چــه دمسازم

۱۳۸۹/۰۴/۰۴

وصف پارسائی

پروردگارا
در جوار حسن خلق ات
از هرچه غیر تو
اخلاق می نامند
بیزارم.
پروردگارا
ازآسمان ها
صدای خنده ات را شنیدم
میان این همه اخمی که غیر تو بر من روا داشته است.
پروردگارا
شبها
 زهرعقل مستم می کند
پیاله ی کلامت
تشنگی خمرم را فرو می نشاند.

پروردگارا
آتشی در دلم افروختی
با هر تپیدن
سرخی ات
زردی ام را تبخیرمی کند
پروردگارا
فراخی  کهکشان ها
از نظر بر من غبار
غافل ات نساخت
پروردگارا
میان این همه صدا
از آغاز تا ابدیت
هنوز مرا می شنوی
معجزه دیگر چه باید باشد
پروردگارا
میجوشم
رسیده ام
بفرما
یک پیمانه

۱۳۸۹/۰۳/۳۰

زندگی کوتاه است

ای لطیف                میان شعر هایم
                                     کیمیایت را نمی یابی
جستجو کن
در میان  پیچکی  رقصان
                                   سماع و کیمیا  با هم
لبانم
سجده گاه شرمگین گلبرگ
 و اکنون
یافتم من عور
   یافتم من سرخ
                پرتپش ، روشن ،  معطر
شهد را

           این طعم را


                         رستگاری را

۱۳۸۹/۰۳/۲۶

هایکو پرانی


1.
قسم خوردم
تا ننویسد کلامی نباشد
دروغ گفتم
من شهوتی ترم.
٢.
شوری لهجه ام را
از فرسنگ ها قدم
مز مزه می کند
آن حوری باکره
٣.
پوچی
صادقانه ترین
ظرف کهنه سفالین
۴.
بهشت و دوزخ
دروغ اساطیر
شراب و حوری
خواب مستی
۵.
ترسیم اندام ات
معماری پوست و استخوان
مناظر و مرایا افسانه اند
۶.
هرزگی های من
مکاشفات شب و روز اند
وقتی
برای بودن
دست و پا می زنم
٧.
علینجفی مرد
بسیار گریستند
و من هنوز می خندم
آه این کودک
دیگر بزرگ نخواهد شد.

۱۳۸۹/۰۳/۰۸

خلقت عطش

آویخت به بند رخت آدم حوا
تا خشک شود گل خمیر آنها
جن و پریان خیره گزیده لب و دست
از خلقت  تازه صورت حیوان ها
آنگه بزد انگشت مسیحایی خویش
ایزد به دهان اش و  لب انسان ها
جان یافت گل ِسرد از انفاس ملک
چون باغ بهار  از گل و ریحان ها
بگشود دو چشم سر به آبی فراخ
بودش دو  سپید ابر  فراز آن ها
گردید دو چشم انس در گردی حدق
نشناخت خطوط و رنگ و نقش آن ها
روکرده به روی هم دو مخلوق آن دم
حیران تن و صورت پاک جان ها
پیچید چو عطر نفس عیسایی
در سینه آدم  از دم  ریحان ها
از عطر ریاحین نفس لاله رخ اش
بگذاشت دو لب بر قدح ریزان ها
نوشید یکی دو جرئه از روی ادب
جبریل  فکور از حرکت عریان ها
ابلیس و هزار حور  غرق حیرت
جمعی همه مست منظر پیمان ها
سر رفته دگر حوصله ی عزرائیل
از  طول و دراز لفت ولیس  آن ها
جستی بزد و  زود جدا کرد زهم
آن  تار بهم تنیده ی پیچان ها
پرسید چرا جدا نمودش ملکا
ابلیس به اخم از  خدا انسان ها
گفتا به جوابش آن حکیم دانا
آن ظرف نمک تشنه کند انسان ها

۱۳۸۹/۰۲/۳۰

پیدا

گفتی خلاص گفتم خلاص آغاز قصه حرف راست
اینجا من و تو باهم ایم امروز و فردا  مال ماست
هستیم کنج گوشه ی دنج  و بدون همهمه
لب ها و چشمان هم ایم دلها ی ما پر زمزمه
سیب  تنت باغ و زمین  بوسه نوازش ناز و این
دست و دل و سر پیشکش هم خوان و مال و عز و دین
شب ها ی چشمت ماه و من ببر و سپیدی آب و نقش
 مستی پیاله جام می  زین ِ تن ام رهوار  ِ رخش
تشنه  نشسته رو به جو خندان لب و خوی کرده رو
 سیمین تن مهتاب رو آویخته  لب بر گلو
حیرت گزیده لب به دست از کارو زار این نشست
 پر می کشی روسوی من خشمین و غران مست مست
جان و نفس هر لحظه دم  داغی و شرجی  دو تن
شوق رهایی از قفس  خون گرم  و پر آتش  بدن 
پرواز تا آنسوی  ابر وان آذرخش  از هرم و  تب
ریزان شراب و خمر ناب  شیرین تر از حلوا رطب

۱۳۸۹/۰۲/۲۵

خیانت

واینک صورتک تلخ خیانت !
لبخند ات به شرم خیس پیشانی ام
عمرن ! اگر زمین دهان باز کند
سیر  از بلع دوباره حقیقت 
مسموم تحمل لحظات هزار ساله ام
می نوشم
جرعه
         جرعه
                     جرعه
زود اثر نمی کند
نگاه می کنم
 و نگاه نمی کنم
رنگ های قالی در هم اند
تار می شوم
      تیره می شوم 
می دانم
 نمی دانم
 پس این زمان
چیزی
 باقی خواهد ماند ؟

۱۳۸۹/۰۲/۲۳

تعطیلی

بنام پروردگار شاهدان و راست گویان
که هم اوست  نگاهبان خون شاهـــــدان
هم آنها که پیالۀ  اَبَدیشان سَر ریز مهر اوست
شراب را آفریـــــد مَـلَـس و گَـــوارا
گفت ای کسانی که ایمان آورده اید و جایش پیاله گرفتید
قبل از مصرف تکان دهید
 وهمیشه خنک بنوشید
سپس رها شدید تا  در اعتــدال مُخیَّر بین خَیر و شَرّ باشید
اما بسیاری  به  بهانه یی سُکر آور تا ابَــد شَـــرّ را گزیدند 
 و ما بهانه جویان و شَرّ گزینـان را  دوست نمی داریم
 مِهرِ زن را برای مرد و تمام مرد را برای زن آفریدیم 
تا شب پس از عبادت لَختی لُـخت کنار هم مِهر ورزیده آرامــش یابید
ماشما را  لُـخت آفریدیم و خواهیم میراند
در هر دو صورت ،ضعیف و ناتوان
 پس پوشاندیم
آنطور که شایسته شماست
ونه آنطور که حافظین نوامیس(ص) می پوشانند و می خوابانند
پس چون توانایی یافتید
اسبابی که در اختیارتان گذاردیم را بر هم آشکار ساختید 
و  با آلات تان برای هم خط و نشان کشیدید
 و بوسیله  باسن های تزریقی تان بر آن مهر تایید زدید
همانا لارجرباکس و بوتاکس نافرمانی و دست یازی در مقدرات خداست
 ما نمایش دهندگان عورت و آلات و ادوات را عمراً دوست نمی داریم
به شما زبان دادیم تا با هم زیبا حـرف بــزنـیــد
که مازیبا و مجیز گویان را دوست تر میداریم
اما  روی گرداندید 
و به جای زبان از آلات و ادوات و باتوم سوء استفاده کردید
ما از به زور جواب گیرنده گان و لواط کنـنـدۀ زنــا کـــار متنفر ایم
 همچون شما الاغ را نیز از بهشت فرو فرستادیم 
تا  بر آن سوار شده  پیاده نمانید
اما گستاخ وار رهایش کردید و  بر هم سوار شدید
سپس خود را  آقا و سَروَر و  از این حرف ها خواندید
سوگند که خدا  خر حساب کنندگان خلق  را  دوست نمی دارد
شایَــدی نیست آن طور که  بایـَـد مجازات خواهیم کرد
خدا صبر کنند گان و عمل کنندگان را بیشتر دوست می دارد
وعده خدا نزدیک است
همیشه راست گفته خداوند بلند مرتبه.