۱۳۸۷/۱۰/۲۸

درباره ولی

باران تازه بند آمده بود . بوی خوب خاک  و اردیبهشت  توی حیاط مدرسه می پیچید .
کلاس ورزش بچه ها را دیوانه کرده بود . یک توپ خوشرنگ بسکتبال و یک توپ نوی فوتبال ، دو تا تشک بزرگ  سبز رنگ ابری قطور که وسط حیاط مدرسه پهن شده بود.
 اهل فوتبال نبودم. توپ بسکتبال هم آنقدر سنگین و بزرگ بود که جرات نمی کردم به اش دست بزنم. کلاه کاموایی گشادم را تا روی چشم هام پایین دادم و زیپ کاپشن قرمز و سفیدم را تا زیر چانه  بالا کشیدم. دست هام  قرمز شده بودند . سرما سرمایم می شد.
خانم  ورزش از آنطرف حیاط صدایم زد.
رفتم نزدیک تشک ایستادم. گوش هام سوت می کشیدند. صدای خانم معلم توی گوشم می پیچید. 
کف دستهام رو گذاشتم روی تشک و  به پشت غلتی زدم.آسمان آبی خوشرنگی بود. چند تا تکه بزرگ ابر تزئین اش کرده بودند. دلم می خواست همانجا بخوابم. گرم و نرم بود. خانم ورزش صدا زد.
- ولی ! آهای ولی !  خوابت نبره!
چشمهام سیاهی رفت .دیگر چیزی نفهمیدم.
مادر سراسیمه میان راهروی مطب دکتر می دوید. پزشک با خونسردی تمام گفته بود:
- باید ببریدش مشهد !اینجا کاری از دست ما بر نمی آد.

تاکسی قراضه میان مه پیچ دلبران هن و هن کنان بالا می رفت. پسرک در آغوش مادرش لای پتو با سر و صورت عرق کرده بخواب رفته بود.
ساعتی بعد بیمارستان قائم مشهد  پذیرای خانواده سه نفره بود. پزشک اورژانس دستور بستری فوری بیمار راداد.
منانژیت حاد و عفونت باعث به اغماء رفتن پسرک شده بود...
  اتاق تاریک  و دو تخت فلزی با نرده های سفید رنگ و بلند  که کنار هم قرار گرفته بودند.   کمد فلزی طوسی رنگ گوشه اتاق قرار گرفته بود . دست و پای پسرک با پارچه سفید به تخت بسته شده بودند.
کف اتاق موزائیک فرش بود . حس می کردم همه دنیا قوس برداشته است. همه چیز اتاق فرورفتگی داشت. سرم گیج رفت و آنرا را دوباره روی بالشت گذاشتم.
پرستاری اخمو و  سیاه بالای سرم ایستاده بود.
-- تکان بده خودت -ر- نره غول . خدا مرگت ده باز بخودت شاشیدی؟
نیشگون و پس گردنی محکمی نثارم کرد.اینجا آخر دنیا بود.
دختر کوچکی که روی تخت کناری خوابیده بود خودش را زیر ملافه اش پنهان کرد.  پرستار با غرولوند زیاد ملافه وروتختی و شلوار مرا عوض کرد.می لرزیدم. سرم را پایین انداخته بودم . حتی جرات گریه کردن هم نداشتم.
 روز های بعد از آن هم لطف پرستار نصیبم می شد. صبح روز سوم که از خواب بیدار شدم ملافهی سفیدی روی دخترک را پوشانده بود . تکان نمی خورد. چند دقیقه بعد دخترک را روی برانکار از اتاق خارج کردند.
بین دستشوئی و اتاق من بخش بیماران قلبی بود. یک اتاق پراز کپسول های بزرگ اکسیژن و شیلنگ هایی که به بیماران متصل بود.
کمی سرگیجه داشتم . باهر زحمتی بود از تخت پایین آمدم . سرم را پایین انداختم و به آرامی از وسط اتاق به طرف دستشوئی رفتم.
پس از اینکه از دستشوئی خارج شدم . چیز لزجی را روی  شلوار و نزدیک کمرم حس کردم. پیراهن بلند ی که به تن داشتم  پر بود از کثافت و ...
دنیا روی سرم خراب شده بود. می ترسیدم . اگر پرستار مرا با آن سرو وضع می دید حتمن  پس از چند فحش و ناسزا پس گردنی و نیشگون نثارم می کرد.
باسرعت خودم را به کمد لباسها رساندم. دکمه های پیراهن را با عجله باز کردم و با قسمت تمیز لباسم پشتم را پاک کردم. لباس را مچاله کردم و  داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم . پیراهن بلند آبی رنگ تمیزی از داخل کمد برداشتم وبه تن کردم. خوشبختانه  از پرستار خبری نبود.
چند روز بعد اتاقم را عوض کردند. یک خانم پرستار مهربان و قد بلند کنار تختم ظاهر شد.
-- سلام پسرم ! آب میوه دوست داری؟
دوست داشتم تا ابد روی آن تخت بنشینم و به خانم پرستار نگاه کنم. با وقارو متانت راه می رفت . یک لیوان پر از کمپوت گیلاس برایم آورد. عطر خوبی از  دستانش به مشام ام رسید. تا آن روز کسی آنطور مهربانانه دست به سرو کله ی  من نکشیده بود.
پنجره بزرگی کنار تختم بود . که منظره ای از حیاط بزرگ بیمارستان از آن نمایان بود.
انترن ها و پزشکان جور واجور هر روز دور تختم جمع می شدند و حرف های عجیبی می زدند. یک روز صبح مرا به اتاقی متفاوت بردند و سوزن عجیبی را واردستون فقراتم کردند.
پزشک از نمونه گیری مایع نخاعی حرف می زد. جواد آقا پلیس محله مان آنروز ها مشهد ماموریت بود. خدا بیامرز مرا توی بغلش  بین طبقات جابجا می کرد. سردوشی و پلاک تیره رنگ روی لباس اش هنوز یادم هست....
بالاخره یک روز صبح زود که چشمانم را باز کردم مادرم را بالای سرم دیدم. چشمانش پر  آب شده بود ولی می خندید.
-- سلام پسر گلم خوبی مادر جان! الهی قربونت بشم.
با آنکه مزه کمپوت گیلاس خانم پرستار و دستهای خوش بویش هنوزدر خاطرم بود ولی دلم برای خانه ی مان، مدرسه و بچه های محله تنگ شد.
مادرم را محکم بغل کردم. پدر آن طرف تر با تعجب نگاهم می کرد. خندید.