۱۳۸۷/۰۳/۱۷

گزارش اقلیت

کلاس متون تخصصی که تمام شد ، یک تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم به پنج راهی مینی بوس دارها. زیر آفتاب 12 ظهر وزن کم می کردم. یک مینی بوس که تیپ اش منو یاد  اتوبوس های خط بنگلور و الله اباد  می انداخت ، نزدیک شد. دست تکون دادم . می نی بوس که رد شد فوت سیاهی تو صورتم کرد. چند تا از فحشایی که بلد بودم مثل قرص زیر زبونی مزه مزه کردم. یک مینی بوس قرمز رنگ که فنر های عقبی اش شکسته بود ، در حالیکه از سنگینی مسافر سرشو بالا گرفته بود نزدیک شد. این یکی بیشتر شبیه قطارهای خط دهلی به بمبئی بود.
راننده مینی بوس پشت دود سیگار قایم شده بود . دندونای زردش یه لحظه از وسط سبیلای مشتی اش بیرون زد.
-- اگه میخوای بیای باید تو پادری  واستی .
- عیبی نداره.
همه وزنم افتاده بود روی پای چپم یه دستمو از پنجره بیرون برده بودم  ودست دیگم رو به حالت عمود گذاشته بودم روی پای راستم .
مینی بوس به پسر لاغر اندام خیره شده بود . پسر که 20 ساله میزد ، عینک تیره و گردی به چشم زده بود. تی شرت آستین کوتاه آبی رنگ  ، رنگ و رو رفته ای به تن داشت.
صورت عرق کرده  اش ترحم انگیز بود.
مینی بوس پر بود از پیره مرد و پیره زن هایی که بعد از خرید چهارشنبه بازار به روستا بر می گشتند. کنار من خانومی که از لحاظ قد و وزن مرا بیاد شیوخ سعودی می انداخت با چهره ای برافروخته به جلوی مینی بوس می نگریست . میان خطوط دور چشمش می شد درازی راهی را که طی کرده دید. چارقد گلی گلی خاکستری اش پیراهن تیره رنگ و گشادش را قطع می کرد . گالش های مشکی و جیری اش برق می زدند. جوراب نازکی و تیره ای به پا داشت که کمی از واریس های ساق هایش را می پوشاند. گندمین می زد.
کنار زن یک کیسه سفید رنگ بزرگ بود.
کمی به صورت زن خیره شدم . او هم همانطور به من نگاه کرد . پوفی کرد و ابروهایش را بالا انداخت .
-- من از جام بلند نمی شم اگه میخوای بیا بشین روی این کیسه.
حرف زدن پیره زدن با پسر توجه همه مسافرین می نی بوس را بخود جلب کرد.
-- دوست داری بشینی روی این کیسه؟ فقط مواظب باش بادمجان ها را له  ولورده نکنی.
ناگهان یک فکر موذیانه از سرم گذشت . همیشه در بدترین موقعیت ها احمقانه ترین حرفها به ذهنم می آید.
دهانم را باز کردم و خیلی بلند گفتم .
-- آخه اگه یکی به شما بگه که بیا بشین روی یک کیسه بادمجون شما خودت این کارو انجام می دی؟
هیچ صدایی از کسی به گوش نمی رسید .
راننده از آینه وسط به من نگاه کرد . سری تکان داد و زد زیر خنده.
مسافرین مینی بوس که تا آن لحظه هر کدام به کشت و زرع و باغ و گاو و گوسفندشان فکر می کردند ، همه نگاهشان متوجه من شد. حتی مینی بوس هم قار قار کردنش را خورد.
ناگهان مینی بوس از شدت خنده  منفجر شد.  می شد دندانهای عقبی بیشتر پیرمرد هاو زن ها را دید.
پیره زن تنومند پوزخندی زد و دوباره از شیشه جلوی مینی بوس جاده را پایید.