۱۳۸۸/۱۲/۰۴

سال من

خواب دیـدم گـاوم خواب من غمگین بود
 احـتمـــالا دیشب شام من سنگین بود
شاخ و دم رو به هواپا و سم رو ی زمین
وان دو چشم  شهلابا وقار و سـنگین
نغمه چلچــله هاسبز و خرم صحرا 
آبی برکه سبز قاصدک پر ز هو ا  
بازی  سـایه  وابرنفــس پاک بهار
وزش باد و نسیم جنبش گندم زار                                
پا و سم هردو دوان درپـی پـروانــه         
خانـه زنبــوران موریانـه  لانــه
نمک و آب و علف سایه دار و درخت
چرت و خواب یکدم همه لحظه همه وقت                                 
روز رفت و  شب شدآمد آن ابر سیاه 
باد و طوفان و تگرگ قطره باران سپاه
چکه می کرد زسقف نم نمک  از همه جا 
می شدم خیس ز آب خواب بودم امـــا
گاوهای دیگر پشت کردند به من
خواب بودند همه روی ادرار و پِهَن
بانگ آورد به لب مردک بارانــی
خیز حیوان از جااز پی مهمانی
 از برای نذری و از برای حاجی
ختنه سوران  و دگر پرخوری  ورراجی
باز گاوی دیگرمی شود قربانی
 مه شاد و خندان سوری و مهمانی . ..
خواب بودم انگارخواب دیدم شاید
چیست این تعبیرش خوب و خیر می آید؟

۱۳۸۸/۱۱/۲۵

تابلو

درخت ،  گنجشک ،  گربه ،  دختر

وقتی صبح به سوی من آمدی آفتاب را با خود آوردی
آفتاب گرم و ملایم بر صورتم نشست و خون میان قلبم شتاب گرفت.
زبری علفهای کف باغ دستانم را غلغلک می داد.
صدای پرندگان صبح گاهی و وزش ملایم نسیم چه گوش نواز بود.
رطوبت علف ها با وزش نسیم بیشتر شد.
چه سبک و بی وزن، بدون نیاز به تنفس بودم.
ستارگان سرخ و سفید میان درختان  و زمین ایستاده بودند.
 میان غبار و دودی که  از پشت دیوار باغ  با نسیم آمد و سایه ها که گاهی زمین را سبز تیره یا روشنمی ساختند.
میان آبی بی انتها سفیدی سبکی  در حرکت بود.
برخواستم  و با هم پرواز کردیم .
بالا و بالاتر
تا آنجا که  سبزی  میان دود با آن ستاره های سرخ و سفیدش کوچک و کوچکتر می  شدند.
تا انتهای شب راهی نمانده بود
و حالا سبزی باغ  جایش را به آبی پهناور می داد.
و بعد تنها نقطه ای آبی و روشن بود که از دور سو سو می زد.
همه جا پر از شب پره های نورانی است.....

۱۳۸۸/۱۱/۱۸

آینه ها

نمی دانم امروز هوا چطور خواهد بود
دوست دارم باران ببارد
می دانم  می تواند قلبم را  پاک کند
 یک آسمان  پر ازآب
و ساعت ها قدم زدن زیر بارشی پر شتاب
دیگر هیچ راهی برای توجیح وجود ندارد
دیگر گول خوردن کافی است
اینجا ایستگاه اخر است
جایی که  با خودم روبرو شده ام
افکاری بیمار افعالی بیمار گونه
دیگر هیچ راهی برای فرار نیست
اینجا ایستگاه اخر است
موقع که باید پیاده شوم
افکاری بیمار افعالی بیمار گونه
فقط باران می تواند مرا پاک کند
یک آسمان پر از آب
حالا که با خودم روبرو شده ام
می بینم چقدر او نا آشناست
او آنطوری  نیست که فکرش را می کردم
حالا که با خودم تنهام
دیگر حاضر نیستم در مورد دیگران فکر کنم
می خواهم به خودم فکر کنم
به تفکراتی که همه چیز در ان واژگون بنظر می رسد
افکاری بیمار افعالی بیمار گونه
می خواهم از این ایستگاه پیاده برگردم
فرصت برای قدم زدن زیاد است
باران هم که می بارد
مهم نیست چه وقت می رسم
مهم این است که بر می گردم
باران هم که می بارد
همه چیز روبراه است
می دانم این همه آب مرا پاک می کند
وقتی برسم کسی مرا نخواهد شناخت
مثل یک تازه وارد
مثل کسی که تازه متولد می شود
می دانم چطوری خوب  باشم

همانقدر خوب که از خودم سراغ دارم

امیدوارم باران به این زودی ها قطع نشود
می دانم اینهمه مرا پاک خواهد کرد
می دانم فقط باران می تواند مرا پاک کند
یک اسمان پر از آب..