۱۳۸۷/۰۹/۲۱

نبود تو نبود من

کوچه  کنار مسجد جامع ،پر بود از بساطی ها و دست فروش ها .دمپایی ، ،سفره  و قاشق چنگال و پلاستیک و دبه مبه.
خانمی با چادر مشکی خم شده بود و لابلای بساط دنبال چیزی می گشت. باسن  گنده اش نصف کوچه را گرفته بود . با احتیاط  زیاد از پشت  زن رد می شوم و قدم به   حیاط مسجد  می گذارم . توی شرجی  مرداد ماه  شستن دست و  صورت توی حوضی که اّبش زیر آفتاب صبح برق میزنه ،جون آدم را تازه میکند . حیاط  مسجد خلوته . به آرامی عرض حیاط رو به طرف در خروجی طی می کنم. بوی دود گردو و جگر کوچه کناری مسجد رو گرفته. 
-- 5 تا و یکی !
-- چرب و آبدار .نونتون تازه است ؟
داغ و چرب و آبداره جگر . همه اش رو میپیچم  لای یک تیکه نون سنگک و بلند میشم.
خیلی وقته بااین آرامش توی کوچه پس کوچه ها  راه نرفتم. یه دستم  بطری دوغ و اون یکی  که گازش می زنم. عین بچگی ها که با یک تنبان و دمپایی و یه لغمه نون می دویدم توی کوچه و هی بدو بدو.
جلوی بیمارستان  بطری رو توی سطل زباله میندازم. لب و لوچه چربم رو با دستمال کاغذی پاک می کنم . گلو یم را صاف می کنم و روبه متصدی اتاق نگهبانی می کنم .
--من اتاق خصوصی شماره 4 هستم.
- بفرمائید بالا . فقط توی راه پله ها  و آسانسور مواظب باشین . اونجا بخش زنان کمی باید با ملاحظه رفت وآمد کنید .
حاج خانوم  و مامانی جلوی در اتاق ایستاده اند .
-آمدی ؟ ما داریم می ریم جلوی اتاق عمل بیا برو تو اتاق و بیرون نیا. سرو صدا راه نمی اندازی پسرجان . ما خودمون خبرات می کنیم. 
-- چشم!
ساعت ، 11  رونشان می داد. یک اتاق یک تخته با یک پنجره  نیمه باز . یک یخچال کوچک که زیر  تلویزیون  خودنمایی می کند. درب آلومنیومی سمت راست قرارداشت که به سرویس بهداشتی و حمام باز می شد.درب کوچک دیگر هم به راه پله های اضطراری باز می شد . از پنجره گلدسته های مسجد و دیوار های آجری و قدیمی اش معلوم بود.
روی  صندلی کنار تخت می نشینم . صدای  بلند گو های مسجد بلند می شود. 
روی جانماز مخملی می نشینم . خانم پرستار خوش قیافه ای وارد می شود. با نگاهی پر از سئوال به من خیره می شود.
- شما    ! همراه خانم فلانی هستی ؟
عینک گرد و تیره ای چشمان مشکی و در شت اش را پوشانده است . پوست سفید اش را گرد عرق  و یک چیز نامعلوم قرمز کرده است.
--  بله . چقدر چهره شما  آشناست ؟
- ها؟
-- خانوم دکتر! عرض کردم شما ؟
گیج می زند . سینی استیل  را روی لبه فلزی تخت میگذارد  . گوشه لب اش را دندان می گیرد.اخم می کند.
- اینجا بخش خانمها ست . حتی المقدور از اتاق خارج نشین . مگه بخاطر کارهای خیلی فورس ماژور!.
-- چشم خانوم دکتر.
- خوشمزگی هم نفرمائید .من پرستارم.
--آها! بعله . چشم .خا نوم دک.. ..ببخشید خانوم پرستار.ولی تیپ تان خیلی دکتریه.
 سری تکان می دهد ،لبخندی میزند و می رود.
خورش قورمه سبزی  جا افتاده ای است . دوغ را تا به آخر سر می کشم .  روی تخت دراز می کشم. صدای بـــــنان آهنگ  ذهنـــم می شود.
-همراه خود  نسیم صبا می برد مرا          
          یارب  که بوی تو  به کجا می برد مرا
چشمانم گرم ساز و آواز هنرمندی هنجره و انگشتان اساتید می شود...........
درب اتاق به آرامی باز می شود .  مامانی و مادر جان و یک پرستار و زنی که روی یک  برانکارد خوابیده وارد اتاق می شوند . با کمک پرستار و شمارش یک دو سه همسرم را روی تخت می خوابانیم . 
 پرستار یک نوزاد را  که لابلای ملافه ای سفید خوابیده روی تخت اختصاصی اش می گذارد .  نوزاد  با دستان مشت شده  صورت پف دار و پر از دانه های ریز قرمز رنگ ظاهر می شود.موهای به هم چسبیده و خیس و چشمان  بسته بینی گرد و کوچک و لبان غنچه از صورت دخترک تابلویی خاطره انگیز ساخته است. 
-- خوب ؟
- خوبم.  خیلی توی اتاق عمل ترسیدم . یه خانومی خیلی جیغ می کشید. دلم شور میزنه.  هیجان زده ام.
-- نترس همه چیز مرتبه .منم شکم اول همینطور بودم  . جوجو هم که سالمه. توهم که خوبی . بوس؟
مامانی پس کله ای آرامی می زند .
از جا بلندمی شوم. به تخت نوزاد نزدیک می شوم. صد رحمت به عمر !  
آن چنان اخمی کرده که نگو. 
-اسمشو می گذاریم صبا.

۱۳۸۷/۰۸/۲۹

رفیق بد

جلد کتاب قطوری را  که از کمد برادرم برداشته بودم باروزنامه پوشاندم. به آرامی کتاب را از زیرمیز به محمد دادم . محمد نگاهی به من و آقای رحمتی انداخت. آقای رحمتی دبیر زحمتکشی بود. از ابتدای کلاس تا آخر کلاس یکسره تمرین و مسئله حل میکرد . حتی خیلی از زنگ های تفریح در کلاس می  ماند و رفع اشکال میکرد. زنگ که خورد محمد دم آبخوری با دوچرخه چینی اش منتظر مانده بود. با هم سواردوچرخه شدیم . هوا گرم بود و محمد رکاب می زد و هن و هن کنان عرق می ریخت. من مرتب از کتاب هایی که خوانده بودم تعریف می کردم.
- نویسنده اش خیلی معروفه . لئو بوسکالیا رو همه اروپا می شناسندش . اصلن تو اسم کتاب رو حال کن . عشق ! اصلن میخوام بهت بگم عشق واقعی یعنی همین......
محمد آرام دم نانوایی ایستاده بود و پایین کوچه را می پائید. درب خاکستری رنگ کوچک را شاخه های سبز انگور تزئین کرده بود . ساعت 5 عصر تیرماه رفت و آمد کوچه زیاد نبود.
درب خاکستری رنگ باز شد و دختری  با چادر رنگی  از آن وارد کوچه شد. محمد نفس عمیقی کشید و به طرف دختر به راه افتاد . در راه به حرف های مرتضی و عنوان کتاب لئو بوسکالیا فکر می کرد:
زندگی باعشق چقدر زیباست.
وسط کوچه به دختررسید .با لحنی مودبانه به دختر که حالا با حالتی  پرسشگرانه به او نگاه می کرد گفت :
- سلام .این برای شماست.
دختر نامه را گرفت . نفس عمیق اش را باآهی از ته دل بیرون داد. سرش را به نشانه سرزنش تکان داد و  چند قدم به عقب برداشت . چرخی  زد و به طرف در حیاط ته کوچه برگشت. محمد شبیه کسی که  یک کار مهم  را باموفقیت به پایان رسانده با قدم های بلند به طرف  خانه براه افتاد.
شیر آب را باز کرد و سرش را زیر آب گرفت . صدای زنگ حیاط بلند شد.  دستی به موهایش کشید و سرش را تکان داد . با همان سر و روی خیس به طرف در  دوید.
در را باز کرد . هیبت یک مرد  با بیجامه  وزیر پوش سفید رنگ او را درچهارچوب در میخکوب کرد.
شترق! شترق! شت...
خودش را عقب کشید و درحیاط را محکم بست.
هر دو طرف صورتش سرخ شده بود . گوشهایش صوت می کشید . صدای  بابای زهرا از پشت در بگوش می رسید. صداش شبیه نوار کاستی بود که جمع شده و زیر و بم اش معلوم نبود. 
کاغذ سفید مچاله شده را به آرامی باز کرد.  بالا ی صفحه با خودکار سبز اکلیلی نوشته شده بود :
زندگی با عشق چقدر زیباست...

۱۳۸۷/۰۶/۱۹

ستاره

یکی بود یکی نبود
آخرش هم معلوم نشد که بالاخره کسی بود یا نبود
یه روز صبح زود
وقتی هنوز حتی خروس ها  هم خواب بودند،خدا ی مهربون تصمیم گرفت جهنم رو بسازه.
یه چرخی تو هفت آسمون زد. اومد تو راه شیری.رسید به این منظومه .
- تق وتق و تق .کسی خونه نیست؟ یا الله...
ناهید و بهرام و کیوان و عطاردو تیر و هرمز  ،خودشون رو زدند به خواب.
خدا نگاهی به خورشید خانوم کرد و گفت: گرمت نشه دختر؟
خورشید خانوم عطسه ای کرد زیر ملافه آتشین اش  قایم شد.
خدا رو کرد به زمین و گفت : آب و هوا خوب اند؟
زمین با یه چشم نیمه بازعشوه ای کرد و شونه هاشو بالا انداخت. چرخی زد و صورتشو چرخوند طرف قمر خانوم وباسن اش رو کرد طرف خدا.
 خدا با خودش گفت : چرا  از همین کره ی پر ادعا استفاده نکنم.
یه بشکن زد و زمین آروم آروم شروع کرد به گرم شدن.
آب های زلال  بخار شدند و رفتند تو آسمون پیش خدا.
بعد نوبت به آدم های خوب و قشنگ رسید. اونها هم دود شدند رفتن هوا پیش خدا.
از اونروز به بعد خوبی و قشنگی های دنیا هرروز کمتر و کمتر شد.
قصه ما  تموم شد .

۱۳۸۷/۰۳/۱۷

گزارش اقلیت

کلاس متون تخصصی که تمام شد ، یک تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم به پنج راهی مینی بوس دارها. زیر آفتاب 12 ظهر وزن کم می کردم. یک مینی بوس که تیپ اش منو یاد  اتوبوس های خط بنگلور و الله اباد  می انداخت ، نزدیک شد. دست تکون دادم . می نی بوس که رد شد فوت سیاهی تو صورتم کرد. چند تا از فحشایی که بلد بودم مثل قرص زیر زبونی مزه مزه کردم. یک مینی بوس قرمز رنگ که فنر های عقبی اش شکسته بود ، در حالیکه از سنگینی مسافر سرشو بالا گرفته بود نزدیک شد. این یکی بیشتر شبیه قطارهای خط دهلی به بمبئی بود.
راننده مینی بوس پشت دود سیگار قایم شده بود . دندونای زردش یه لحظه از وسط سبیلای مشتی اش بیرون زد.
-- اگه میخوای بیای باید تو پادری  واستی .
- عیبی نداره.
همه وزنم افتاده بود روی پای چپم یه دستمو از پنجره بیرون برده بودم  ودست دیگم رو به حالت عمود گذاشته بودم روی پای راستم .
مینی بوس به پسر لاغر اندام خیره شده بود . پسر که 20 ساله میزد ، عینک تیره و گردی به چشم زده بود. تی شرت آستین کوتاه آبی رنگ  ، رنگ و رو رفته ای به تن داشت.
صورت عرق کرده  اش ترحم انگیز بود.
مینی بوس پر بود از پیره مرد و پیره زن هایی که بعد از خرید چهارشنبه بازار به روستا بر می گشتند. کنار من خانومی که از لحاظ قد و وزن مرا بیاد شیوخ سعودی می انداخت با چهره ای برافروخته به جلوی مینی بوس می نگریست . میان خطوط دور چشمش می شد درازی راهی را که طی کرده دید. چارقد گلی گلی خاکستری اش پیراهن تیره رنگ و گشادش را قطع می کرد . گالش های مشکی و جیری اش برق می زدند. جوراب نازکی و تیره ای به پا داشت که کمی از واریس های ساق هایش را می پوشاند. گندمین می زد.
کنار زن یک کیسه سفید رنگ بزرگ بود.
کمی به صورت زن خیره شدم . او هم همانطور به من نگاه کرد . پوفی کرد و ابروهایش را بالا انداخت .
-- من از جام بلند نمی شم اگه میخوای بیا بشین روی این کیسه.
حرف زدن پیره زدن با پسر توجه همه مسافرین می نی بوس را بخود جلب کرد.
-- دوست داری بشینی روی این کیسه؟ فقط مواظب باش بادمجان ها را له  ولورده نکنی.
ناگهان یک فکر موذیانه از سرم گذشت . همیشه در بدترین موقعیت ها احمقانه ترین حرفها به ذهنم می آید.
دهانم را باز کردم و خیلی بلند گفتم .
-- آخه اگه یکی به شما بگه که بیا بشین روی یک کیسه بادمجون شما خودت این کارو انجام می دی؟
هیچ صدایی از کسی به گوش نمی رسید .
راننده از آینه وسط به من نگاه کرد . سری تکان داد و زد زیر خنده.
مسافرین مینی بوس که تا آن لحظه هر کدام به کشت و زرع و باغ و گاو و گوسفندشان فکر می کردند ، همه نگاهشان متوجه من شد. حتی مینی بوس هم قار قار کردنش را خورد.
ناگهان مینی بوس از شدت خنده  منفجر شد.  می شد دندانهای عقبی بیشتر پیرمرد هاو زن ها را دید.
پیره زن تنومند پوزخندی زد و دوباره از شیشه جلوی مینی بوس جاده را پایید.

۱۳۸۶/۱۲/۱۳

آدم

شاید آن چه بیشتر از شیوه روایی داستان یک خطی فیلم«21 گرم » ، نحوه تدوین  و حتی بازی های  درخشان بازیگرانی چون شان پن ، نائومی واتس  و بنیچو دل تورو در فیلم  به چشم می آید ، توجه داستان  به این مطلب باشد  که فاصله بین مفاهیمی نسبی همچون  غم و شادی و خوشبختی وبدبختی,چقدرمی تواند کم  و از بعد زمان کوتاه باشد. 
عباراتی چون  کوچک بودن دنیا ،ارزش زندگی  و  یا بی ثباتی و بی ارزشی آن در فرهنگ عامه همیشه شنیده  شده  است ، اما آن چیزی که معمولاً فراموش میشود خوب دیدن  و لمس و حس هر کدام از وقایع  و افرادی  است که با آنها در ارتباط ایم.شاید اندک آدمهایی وجود داشته باشند  که در طول زندگی خود به درک درستی از اشیاء ، آدم ها و وقایع اطرافشان برسند. روز مرگی بیمار ی شایع دوران ماست . بسیاری از اتفاقات دردناک زندگی  اکثر مواقع آنچنان بیرحمانه است که گویی هیچ تخفیفی برای آنها درنظر گرفته نشده است. سریع و پیش بینی نشده ساده و مشابه هم ، شاید بهترین توصیفی است که بتوان از اینگونه حوادث بیان کرد. جایی نائومی واتس بازیگر فیلم بیان کرده که ارتباط بین سه انسان صرفاً بخاطر یک تصادف دردناک اتوموبیل نیست بلکه عظمت و هیبت خدا ست که در یک حادثه به رخ کشیده می شود. بحث قضا و قدر نیز در فیلم  مورد اشاره قرار گرفته  است دیالوگ های رد و بدل شده بین جک و دوست کشیش اش  در مورد رابطه مسیح (خدا) با وقایعی که برای  او رخ داده جالب توجه اند.

 جک - عیسی به من خیانت کرد.
کشیش - بس کن و گرنه میری جهنم
جک-جهنم؟اینجا جهنمه.
کشیش-داری روح خودت رو لعنت می کنی
همین الان خفه شوو از عیسی طلب بخشش کن
جک - طلب بخشش؟هرکاری که از من خواست کردم
عوض شدم زندگیم رو وقفش کردم اما اون به من خیانت کرداون وانت لعنتی رو بهم دادتا بتونم خواسته اش رو انجام بدم کاری کرد تا اون مَرد و بچه هاش رو بکشم اما بهم قدرت موندن و نجات دادنشون رو نداد
کشیش -اینقدر کفر نگو حرومزاده !به مسیح هیچ ربطی نداشت
جک- خدا حتی از حرکت یک تار مو خبر داره. خودت یادم دادی!

 وجه دیگر داستان اشارات مختلف به مسئله عشق است . حرفهای کریستینا (نائومی واتس) در ابتدای فیلم ، رابطه عاشقانه همسر جک گوردن(بنیچو دل تورو) با وی، اشاره های فیلم به مسیح به عنوان یک دوست از  انجیل  و حتی نقل قول  پل ریورز (شان پن) از شاعر ونزوئلایی در مورد چرخش زمین و این که چطور دو نفر انسان از دو جای مختلف به هم می رسند. 

البته رابطه  پل ریورز(شان پن) با همسرش و اسرار او برای داشتن بچه  در دوران بیماری و عشق او به کریستینا پس از پیوند قلب همسر وی  خیلی  توجیح پذیرنظر نمی رسد. عشق پل به کریستینا  بخاطر احساس دین او به وی و بی توجهی به همسری که  در دوران بیماری  کنارش بوده  کمی دور از انصاف است.
عنوان فیلم که برگرفته از تحقیقات یک پزشک آمریکایی است .به گفته وی وزن بدن پس از خروج روح از بدنش به میزان 21 گرم کاهش پیدا میکند. چیزی که ما از دست می دهیم ارزش کمی آنچنانی ندارد.به گفته پل ریورز (شان پن)در صحنه پایانی فیلم به اندازه یک شکلات یا چند سکه 5 سنتی است .تاکید داستان توجه  به عنصر فراموش شده  وجود آدمی  است. «روح »  همان  عنصری است که تمام حس های انسانی بر روی آن نقش می بندند. 
خوانده دوباره دیالوگ های پایان فیلم از زبان پل ریور خالی از لطف نیست:

چقدر توی 21 گرم جا میشه؟ 
چقدر از دست می ره؟
چطور 21 گرم از دست می دیم؟ 
چقدر باهاشون می ره؟
چقدر بدست میاد؟ 
چه اندازه بدست میاد؟
میشه 21 گرم
وزن 5 عدد 5 سِنتی 
وزن یک مرغ مگس خوار
وزن یک شکلات 
چقدر 21 گرم وزن داره؟

۱۳۸۶/۱۱/۱۳

پمپ بنزین غلغله بود.
مرد با صورت لاغر و موی جو گندمی  از پشت شیشه نیمه باز ماشین به من  پوزخند می زد .
با خودم گفتم : یا دیوونه است  یا اونم فهمیده که من یه چیزیم هست.
تو آینه خودمو ورانداز کردم . یه پیکان سفید رنگ پر از آدم به من خیره  شده بودند.
همسرم نگاهی به من کرد و با لبخند  گفت : اون آقا هه به هرکی نگاه می کنه میخنده .شیرین عقل می زنه.
شیشه رو پایین کشیدم. سرمو دادم بیرون تا از هوای صبح نفسی بگیرم.
 پیرمردی  با صورتی  آفتاب سوخته و یک  کت  تیره چروکیده  که یقه های پیراهن آبی رنگش برگشته بود ،یدفعه  جلوی صورتم ظاهر شد.
-          یک کمکی بکن داداش.
دستمو کردم تو جیبم و یک دویست تومنی مچاله شده بهش دادم. با صدای گرفته و خسته اش گفت :
-          خدا خیرات بده جوون.
سرش رو از پنجره ماشین عقب کشید و  خواست بگرده . به آرومی بهش گفتم :
-          یقه ات رو  هم درست کن .
پیرمرد مثل کسی که چیز عجیب و غریبی شنیده باشه  روکرد به من  و با حالتی که سعی می کرد خودشو جمع و جور بکنه یقه  کت اش رو مرتب کرد و گفت :
-          بله ؟
کمی جدی تر و باصدای بلند تر حرفم رو تکرار کردم. مثل کسی که چیزی یادش اومده باشه گفت :
-          آها .بعله . دست شما درد نکنه.
صدای پیرمرد  وقت تشکر کردن صاف شده بود . اصلاً خسته بنظر نمی رسید.