۱۳۸۹/۰۱/۰۶

اوسنه امروز

برای افسانه شدن گذشت هزاران سال کافی بود
به این نزدیکی که  تنها اثرتان را بر روی سنگواره های گمنامی می توان یافت
خاص  بودید و لی نه اهل خواص زدگی امروزی
عام و لی عقده حقارتی در چشم کسی نبود
از دل  جغرافیایی منحصر به فرد اما همگی اهل آبادی غیرت
 به نا گه کجا رفتید
برقی از آسمان و بارشی بهاری میان یک قرن
 دوستان شب های والفجر و کربلا
حافظان محرم و رمضان
 طریق و فتح تان چقدر نام آشناست.
یارسول الله و یا فاطمه و یا ابوالفضل
 رمزهایی که حالا میان قسم های دروغین به شکل رازهایی سر به مهر درآمده اند.
یادگاران پلاک های دو نیم شده
خاطرات زخمی دیوار های شهر خاک آلود
تازگی ها
حتی  صدای سرفه ها ی مسموم و نعره های موج گرفته تان شنیده نمی شود
شما که رفتید همه می دانند چه کرده اید
اما میان آنچه ما می کنیم
بعید می دانم حتی مسلمانی باشد چه رسد به ....
برای افسانه شدن  همه چیز فراهم بود
اما هنوز خیلی زود بود
افسوس
زبانم لال خدا  بد نمی آفریند
کفر نباشد
خدا حسرت را  اینگونه خلق می کند

۱۳۸۸/۱۲/۲۸

نقش منفی

آقای بازیگر خانم روسپی
خانم بازیگر آقای روسپی
در جغرافی شهرت خانه ای دیگر تصرف شد.
تاریخ محبوبیت به نثر شماست.
از هر زن بیوه و مرد زن مرده ای داناتر به  علوم طبیعی خود هستی.
گاهی فرشته ای پاک ، علف سبز صلح در دهان
و گاهی طبل جنگ را بر شکمت حمل ، تمام شهوت زمین را طلب می کنی
آنچه می کنی تن فروشان را در نظر قدیسه هایی مقرب نزد خدا ساخته است.
 زیر هر پرچمی یافت می شوی
سیاه و سفید، سرخ و سبز ،هر لحظه به رنگی  طبق اعلام هواشناسی
 خنده و  گریه  بنا به جهت وزش مصلحت اجتماعی
عزرائیل با  نژاد شما غریبه
راز طول عمرتان همین است.
آقای بازیگر خانم روسپی
خانم بازیگر آقای روسپی
عروسک خیمه شب بازی !
باد شدی و اوج گرفتی
بالا تر و بالاتر
ولی بادبادکی بیش نیستی
بیشتر وقت ها از سر بی حوصلگی نخ بادبادک رها می شود.

۱۳۸۸/۱۲/۲۲

ترسم که اشک

یکی بود یکی نبود .
غیر خدای مهربون اون بالا ها هیشکی نبود. یه دختری بود سه ساله . کنار داداش کوچولوش دراز کشیده بود و شیشه می خورد.
- من؟
-- آره بابایی تو!
هر کی گفت داداش کوچولو اسمش چی بود ؟
- کو لو چه بود !
آره. اسمش کلوچه بود. کلوچه یه پستونک داشت که شکل آقا فیله بود.
هر کی گفت چه رنگی بود ؟
- آآآآآبییی!
آره آبی بود. این کلوچه اون قدیما اینجا نبود.
کجا بود ؟
هرکی بگه می دونم خیلی زرنگه!
کلوچه تو میدونی ؟
- تو آسمون!
آفرین ! دختر خوب و نازنین . فرشته ی روی زمین .
آره کلوچه تو آسمون پیش خدا بود. اون بالا ها ، درست روشونه ی خدا ، نشسته بود.
یه سارافان سفید رنگ بلند تنش کرده بود و یه شیشه بزرگ شیر توی دهن اش.
از اون بالا تو آسمون پایین رو به خدا نشون می داد و هی می گفت :
- مام ما ! باب با ! دَد  دَ .
- تو رو می گفت !
آره لپ گلی ! من رو می گفت با مامانی.
خلاصه ، کلوچه ی ما هر روز به خدا می گفت که منو بفرست پایین پیش  مامانو بابام.
خدا هم بهش می گفت : گل پسر  !قند عسل ! عجله نکن ! یه کم دیگه اینجا بمون . بد بهت نمیگذره. خیلی زود میفرستمت پیش اونا. اون پایینا.
این پایین هم مامانی و بابایی همش واسه کلوچه دعا می کردند که صحیح و سالم از اون بالا برسه پایین.
مامانی هر شب بعد نماز می نشست و دعا می خوند . درست مثل وقتی که واسه بچه ی اولش دعا می کرد. چه روزایی بود. چقدر خوب بود.
-گریه می کنی؟
-- نه بابایی سرما خورده ام.
- مامانمو میخوام! پس کی میاد؟
-- بزار قصه تموم شه خودت می فهمی مامان کجاست.
- من مامانو میخوام!
-- ببین کلوچه چقدر خوب گوش میده و هیچ چی نمیگه! تو هم گوش کن .
- نمی خوام. اصلن من می خوام برم پیش مامانو .
-- خیلی خوب پاشو هرجا میخوای  بری برو.
- دیوانه ی احمقِ بی عوشول.
-- آف فرین ! باشه! حرف بی تربیتی بزن ! اگه فرشته برات گناه ننوشت!
 دم دمای غروب بود . نور کمرنگی دیوار زرد  و نمور اتاق خواب را روشن کرده بود. مرد کنار نوزاد بخواب رفته بود. نوزاد با چشمای گرد و سیاه رنگ اش به قاب عکس رو دیوار خیره مانده بود. پستانک کوچک آبی رنگ لبان  و چانه و بینی اش را پوشانده بودند. گاهی تند تند پستانک را می مکید و گاهی بی حرکت بالای سر اش را نگاه می کرد.
خواهرش همیشه بهش می گفت : داداش کلوچه ! تو که فرشته ها رو می بینی ازشون بپرس مامانی کی میاد؟ .
کلوچه گاهی وقتا مامانی رو می دید که میاد بالای سراش وای میسته و نازش می کنه.
یه وقتایی هم از توی قاب عکس روی دیوار  بهش لبخند می زد و شکلک در می آورد.
بابایی روزا این قصه رو تعریف می کنه . شبها شلمرود و شنگول منگول  و آقا پلیسه بیداره. بیشتر وقتا آخر قصه ها خودش خوابش میبره.
خواهرش همیشه میگه : این بابایی نه شعر خوندن بلده نه قصه گفتن. مامانی اگه بیاد یه عالمه شعر بلده. بابایی همش غلط غلوط میخونه...
گرسنه است .دلش جوجو میخواهد.
این بابایی هم که بازخوابش برده است.  کلوچه گریه می کند و بلند جیغ می کشد.
بابا خواب می بیند . یک خواب شیرین . 
جایی کنار کلوچه و دخترش و مامانی توی یک دشت سر سبز نشسته اند و همه گی  می خندند.
ناگهان دخترش  با صدای بلند می گوید :
- آخه تو چه جور بابایی هستی  که پنج دقیقه نمی تونی یه بچه رو نگه داری.
از خواب می پرد.
دخترش با یک شیشه ی پر شیر کنار کلوچه ایستاده و با اخم نگاهش می کند.

۱۳۸۸/۱۲/۱۵

خود نداری

هلا شما  که زمان آذرم طی شد
نگاه  سر بزیر دمادم  از پی شد
دهان  لبان  و دو چشمانِ وامانده است 



به انتظار بهاری که یک شبه دی شد..
نه از فشار ستبریِ این معیشت صعب
 نگاه حیرتم حبس و  نفس بریده شد است 
 گواه  من دلم  این دست مال خونین رنگ
در این زمان  که سلامت پدیده  شد است
 من از نیابت مادر عروس می گویم
که پرده بکارت شعرم دریده شد  است.
زمان زمان رسالت جهان جهان شقی
 برای غارت و قتلم دلم رسیده شد است
تودر خیال چه  ای خوش خیال رنگین فال ؟
 که  مسئله ی بود و عدم ندیده شد است
میان این همه گنگی قلمبه گی و ریا
نسیم و عطر  صفا و وفا شنیده شد است ؟

۱۳۸۸/۱۲/۱۱

ماجرای نیمروز

آفتاب داغ ترین قسمت تن اش را به نمایش گذاشته بود. خیابان گاهی با سرو صدای  اتوموبیل های عبوری از خواب بر می خواست. مرد به آرامی به کافه ی پایین خیابان نزدیک می شد. سنگفرش پیاده رو گرما را  روی کفش های مرد فوت می کرد.
زن پشت میز ، کنار پنجره ی کافه ، خیابان را می پائید. مردی قد بلند با پیراهن سفید و شلوار مشکی با قدم های کوتاه  به طرف کافه می آمد.
گرمای روز مرد را به شکل شبه خاکستری رنگ درآورده بود. قطرات درشت عرق روی صورت و گردن مرد می غلطیدند.
مرد  به پشت پنجره ی کافه رسید.زن از جا بلند شده بود و خودش را پشت شیشه رسانده بود. مرد صورتش را به شیشه کافه چسباند و دو دستش را دوطرف صورتش گرفت.
چشمان زن  پر از اشک شده بود. با دستانش شیشه  کافه را لمس کرد. صورت مرد را از پشت شیشه بوسید.
بی تاب شده بود . از پشت میز بیرون آمد و به طرف در خروجی کافه دوید.
مرد لبخندی زد و از پنجره کافه جدا شد و با قدمهای بلند و تند به در ورودی کافه نزدیک شد. 
سه روز پیش بود که زن خبر بازگشت مرد را به شهر شنیده بود . از سه سال پیش که مرد شهر را ترک کرده بود ، کسی خبر درستی از او نداشت.  در شهر شایعه و درو غهای زیادی  راجع به مرد  گفته می شد. اما این زن بود که  با تمام تنهایی و بی کسی اش هیچوقت زیر بار این حرف ها نرفته بود.
مرد حالا آمده بود . روز ها و شب های عاشقانه ای انتظارش را می کشید.  دوره ای که ساعت ها شتاب می گیرند و گرمی و سردی جای خود را عوض می کنند. خستگی و گرسنگی کنار شجاعت رنگ می بازند و هر غیر ممکنی ممکن می شود.
مرد و زن جلوی در کافه یکدیگر را در آغوش می گیرند. آنقدر محکم که انگار شبیه مجسمه های سنگی سالهاست به هم چسبیده اند.
صدایی  به شکل سوت  هوای گرم خیابان را می شکافد و برپشت مرد می نشیند . صورت مرد از شدت درد  جمع می شود  و آهی از گلوی مرد بر می خیزد.
صفیر دو گلوله دیگر بلحظه ای سکوت خیابان را می شکند . مرد در آغوش زن سست می شود . خو ن از دهان مرد بر روی صورت  و تن زن می پاشد.
سنگینی جسد مرد زن را همانجا می نشاند. نا باورانه فریاد می زند .
زن به هر زحمتی شده  مرد را به داخل کافه می کشاند.
چند قطره خون بر روی سنگ فرش جلوی کافه ریخته است . باد گرمی می وزد. تکه روزنامه ای  بر روی آسفالت خیابان بازی می کند. آنطرف یک بطری فلزی وسط  پیاده رو می دود.