۱۳۸۷/۱۱/۲۶

عشق آخر

این جوری به من زل نزن!
تو هیچوقت دختر خوبی نبودی ! هیچوقت. هیچ.
یادته روز اولی که توی حیاط دانشگاه محو ابرها روی نیمکت سیمانی  لم داده بودم؟ درست مثل یک شبح اومدی و همه آسمونو پوشوندی .
- ببخشید ! شما  این ساعت روانشناسی دارید؟ چه جالب ! کتاب رو هم که خریدین .
--جانم؟.......... بله .حتمن. بفرمایید. قابل نداره.
یک هفته ای بود که توی نخ ات بودم. از اونروزی که یه گوشه حیاط دانشگاه نشسته بودی و با خاله ریزه ساندویچ ات رو شریک کرده بودید ، تا روزیکه تا دم خونتون دنبالت کردم. یادم نمی ره وقت تعیین واحد چقدر بین این طبقه و اون طبقه ساختمون اداری بالا و پایین رفتم.
لب و لوچه ات رو پاک کن! .
بیا بگیر ! اینم دستمال.
چیه ؟ میخوای خودم پاک کنم؟
باشه . باشه.
ببین خوشگلم. دیگه نمی تونی با این چشمای پر از اشک گولم بزنی. این رنگ قرمز تازه ای رو هم که به لبات زدی. آره . همین. زیاد خوشرنگ نیست. صورتی رو بیشتر دوست دارم. ببین چیکار کردی! همه ی لپ ات پر شده.
آ ه ها. اینم پاک شد.
میدونی عزیزم! تو همیشه پاتو زیادی از گلیم ات دراز می کردی. یادته شبی رو که با هم اتاقی هات مست کرده بودید. یادته با لباس نیروی انتظامی دزدی اومدم چند ساعت کشیک دادم تا سرکار خانوم بتونین در آرامش به عشق و حالتون برسین.
یادته چقدر واسه اون دوست تریاکی ات  دنبال علف و لول کوفت و زهر مار دویدم؟
همه ساقی های معروف توی پارک و زیر بازارچه منو می شناختند. بعضی وقتا واسه یک بطر ودکا یا عرق سگی و یه نخود تریاک از جاهایی سر درمی آوردم که اگه عشق لاتی ام گل نمی کرد حالا حالاها باید صدامو از انفرادی می شنیدی.
بازم مرام ممد سیا رو برم که هیچ وقت مارو دست خالی نمیگذاشت تا جلوی سرکار خانوم رو سیا نشیم.
واست کتک نخوردم قبول. ولی به نامردی خیلی ها رو زدم. خیلی ها که وقتی حال میکردی آمار می دادی و ما هم که بعله سرباز و اسیر حلقه بگوش شما. بزن و برو.
بعد صداش در می اومد که ای دل غافل طرف بیگناهه. آش نخورده و دهن سوخته است.
نمونه اش ؟ یادته گفتی استاد آمار خودشو توی سالن چسبونده به ات ؟ بیچاره اونقدر روی باسن اش آتیش سیگار خاموش کردم که تا یه ماه رفت مرخصی.
چقدر خر بودم. افسارم دستت نبود که. خودم دنبالت میومدم. دیوونه لات بازی هات بودم.
دختر حاجی . چادری. اما لات و بد دهن. حیف. حیف. چه روزهای خوبی بود.
چیه؟
باز رفتم منبر؟ همینه که هست. مجبوری گوش کنی. اینجا آخر خطه.
چه مرگته؟
بهم نمی آد؟ آره منم گریه می کنم . این اشکه . شاش که نیست.
هرچیزی رو می تونستم تحمل کنم جز ج ن د ه گ ی ات رو.
صدای چی بود ؟
منتظر کسی هستی؟
صدای زنگه!
خوب .
من باید برم.
فقط خواستم بدونی دوست پسر ات خودکشی کرده.
خوب.
کیه پشت در؟ دستش رو گذاشته روی زنگ.
من رفتم.
آخ! داشت یادم می رفت.
دستت رو بده به من!
آفرین! این کارد رو از سینه ات بیرو بکش.
وای  دختر چقدردلت خونه!

۱۳۸۷/۱۱/۲۰

دره من چه سبز بود

ماسه های ساحل زیر نور ماه سفید بنظر میرسید. ساحل ماسه ای پر بود از خورده ریزه های چوب که  آب با خودش آورده بود . دمپایی های هر دو تا مون  پر از ماسه شده بودند .دمپایی های هر دو تا مون  پر از ماسه شده بودند . 
 صدای موزیک شادی از اسکله  بلند بود. دو تا دور اسکله پر بود از چراق های رنگی  که وسط اون همه تاریکی ساحل  به چشم می اومد.
سکوی اسکه با یک فاصله 100 متری بوسیله یک راهرو باریک چوبی از ساحل جداشده بود. راهرو  در هر دوطرف بوسیله نرده های چوبی  حفاظت می شد. تو جلوی من راه می رفتی و من با فاصله نزدیک پشت سر ات. جلو تر که می رفتیم راهرو  مرتفع تر می شد  کم کم صدای برخورد آب به پایه های اسکله بلند تر به گوش می رسید . یک  آهنگ « قر دار »  همه اسکله رو به رقص در آورده بود.  
جلوی سکوی اسکله ایستادیم. دور تادور سکو پر بود از تخت هایی که کنار هم چیده شده بودند. پسر لاغر اندامی که شلوارش را به زحمت با یک کمر بند قطور نگه داشته بود کنار  یک یخچال پر از انواع نوشیدنی و خوراکی  ایستاده بود. روی یخچال کلکسیونی از قلیان چیده شده بود. وسط سکو چند زن و مرد که همگی .. بنظر می رسیدند در حال رقصیدن بودند. 
من متولد این شهرم . کودکی ام را جز خاطره هایی که دیگران از آن تعریف می کنند  بخاطر ندارم. برادر بزرگم همیشه از عروسی های همشهری هام تعریف می کرد . چیزی که همیشه او تاکید خاصی بر آن داشت رقصیدن دست جمعی زن های اینجا بود.
روی یکی از تختها  کنار یک زن و شوهر خیلی خیلی داغ نشستیم. بعضی ما آدم ها  گاهی آنقدر  در امور شخصی خودمان غرق می شویم که یادمان میرود کجا نشسته ایم. مرد جوان آنقدر خوشمزه خوشمزه لب های همسرش را می خورد که من یک لحظه به هوس افتادم. 
-- من تشنمه تو چی میخوری؟
- هلو یا سیب.
دو تابطری آبمیوه خریدم و دوباره روی تخت نشستم. موزیک تمام شد و پس از تشویق همه نشستند. صدای مرد چاقی  که با لهجه خاصی صحبت می کرد توجه همه را بخودش جلب کرد. مرد  از پسر فروشنده درخواست یک آهنگ محلی را کرد. موزیک  پر سر و صدا یی بلند شد. دو تا بطری آبمیوه رو باز کردم . مزه سیب دوید  زیر زبونم. 
- میشه  من یکمی از سیب ات بخورم.
بطری آبمیوه رو بدست ات دادم. موزیک  از پیش در آمد  وارد یک قسمت تند شد. یک دفعه چند تا زن که همگی چاق  و  مسن بودند  وسط سکو آمدند. 
زن ها  می چرخیدند و دست می زدند و پس از یک چرخش دور خودشون به نزدیک هم می رسیدند. و بعد اون  حرکت عجیب و غریب رو انجام می دادند. حرکت جالبی بود اون ها با سن ها ی چاق و قلمبه شونو همچی می لرزوندند که دل آدم ضعف می رفت.
دوباره احساس تشنگی کردم . رو کردم به تو و بهت گفتم :
--میشه اون  سیبه رو بهم پس بدی . 
دستتو گرفته بودی جلوی دهنت و از بس ریز ریز خندیده بودی چشمات پر از اشک شده بود. نفس عمیقی کشیدی و خیلی گیج و بی حال گفتی :
- ها ؟ هلو رو خوردم  ؟ کدوم سیب ؟
و دوباره صورت ا ت رو بین دستات قایم کردی.

۱۳۸۷/۱۱/۱۸

خواهری

سیلی سرخی گونه اش را  گرم کرده بود. مو های وزوزی و بلندش از زیر شال خاکستری رنگ  بیرون ریخته بود. کوزه سفالی را با دودست بغل  کرد. دمپایی های کهنه اش را پوشید.
درب حیاط را با زحمت باز کرد. سوز سرما کمی داغی صورتش را کم کرد. از دم حیاط تا  سرداب ته کوچه  چند خانه فاصله بود. 
لخ و لخ براه افتاد. پیراهن بلند و کهنه اش به چاله چوله های کوچه زبان درازی می کردند.
تنبان رنگ و رو رفته و کوتاهش ساق های سفید و قرمز شده اش را بیرون انداخته بود. صدای نمکی و خر اش از دم آب انبار می آمد.
زنی با چادر مشکی بلند و رو بند سفید با قدم های بلند از کنارش رد شد. صدای نوچ نوچ اش از دختر دور می شد.
دم سرداب که رسید خر تکانی خورد و صورتش را به طرف دختر برگردانید. سرش را بنشانه نامعلومی بالا و پایین کرد.
دختر جواب سلام خر را داد و وارد سرداب شد. فاصله پله های آجری سرداب از پا های کوچک دختر بیشتر بود. روی هر پله ابتدا می نشست و بعد به پله ی پایین تر میرفت. به ته سرداب که رسید. نمکی خیک بزرگ چرمی اش را پر آب کرده بود.
-- سلام زیبا خانوم ! خوبی بابا جان. بده برات آبش کنم.
دختر به نشانه سپاسگزاری صورت اش از هم باز شد و لبخندی زد.
سرداب تاریک بود . و نور کمی از ته کوچه به ان پایین می رسید. خر آز ان بالا پایین را می پائید. نمکی  خیک چرمی سیاه رنگ اش را بردوش گذاشت و بادست دیگر کوزه را برداشت. دختر چهار دست و پا و با عجله دنبال نمکی براه افتاد. 
چشمای  گرد و درشت دختر برقی زد.نمکی کوزه را بدست دختر داد. دختر آن را بغل کرد.
-- میتونی ببریش.
دختر بنشانه تاییدسری جنباند. کوزه را بغل کرد و کمی به عقب خم شد.کوزه چندکیلویی می شد. خر و نمکی فش فشی کردند و دور شدند.
پا های لخت اش توی دمپایی یخ زده بود. از سر کوزه  صدای تالاپ تالاب آب بلند بود.
چاله دم در حیاط شیخ احمد پای دختر را گرفت. پایش پیچید و با کوزه کف کوچه افتاد.
کوزه تالاپی صدا داد. پیرهن بلند اش از بالا تا به پایین لیچ آب شد.  با  هر زحمتی بود  بلند  شد و گوشه کوچه نشست.
زهرا خانوم با آن شکم گنده و دستان سنگینش احتمالن جلوی مطبخ منتظر استاده بود.
  امشب  زیبا را به تلافی شکستن کوزه در زیر زمین تاریک حبس می کرد.بابا وقتی که بود اوضاع فرق می کرد.
دلش بیشتر از تکه های درشت کوزه شکست.
زیر لب میان حباب های دهانش گفت :
امان از تنهاهی و بی یاولی ! 
گریست . همانطور گریه می کرد .
از انتهای کوچه مردی درشت اندام نزدیک شد. مردی با کفشهای بزرگ و دستان سیاه و پر مو.
-- سلام بابا جان ! چی شده آقاجان ؟ برای چی گریه منی؟
هق هق اش نمی گذاشت درست حرف بزند.
- کوزه ه ه  هه ... شکست ... بلم خونه... زهلا میزنه.
.آب بینی اش را بالا می کشد . لبانش را همانطور کج و کوله نگه داشته .
مرد دستی به سرو صورت دختر میکشد. به نرمی از جا بلندش می کند و او را در آغوش می کشد.
زیبا آن روز  و تا بیست سال بعد آن به خانه برنگشت....

* لیچ آب( یا - لیچ او -به زبان بومی خراسانی -نیشابوری-به معنی خیس شدن سرتا پااست).