۱۳۸۸/۰۷/۱۹

مناجات نامه

با چشمای بسته و دهان باز اش  زیر پستان پر شیر مادر مثل ماهــی  دهنک دهنک می زند.
نور کمرنگ حیاط  از پشت پرده ی حریر اتاق خواب به داخل پاشیده شده است.
گونه ها و پیشانی زن را لکه های  قهوه ای  تیره کرده اند . موهای بلند اش  که این اواخر بیشتر ریخته  روی شانه هایش را پوشانده است.
پیراهن نازک و سفید اش پر از گل های صورتی رنگ ریز ریز است.سفیدی ساقهایش میان اتاق نیمه تاریک بیشتر به چشم می آیند.
مرد  جوان جلوی آینه کمر بند  اش را محکم می کند. پیس و پیس تافتی که به مو هایش می زدند و ادوکلن تند اش ابرو های زن را گره می زنند.
- مثل اینکه  خیلی بیشتر از اونیکه فکر می کردم به اش مزه داده.
-شبیه دومادها شدی آقاپسر!
--چیه؟ بده از قیافه رابینسون کروزوئیم در اومدم. آقا پسر رو خوب اومدی.
نوزاد زیر سینه زن با دهان نیمه باز که مقداری شیر هم از آن بیرون زده به خواب رفته است. گاهی لبخندی از گوشه لب اش بیرون می زند. دانه های ریز عرق میان دانه های ریز و درشت سفید و قرمز رنگ روی پیشانی نوزاد نشسته است.
-- خانومی! چیزی لازم داشتی تماس می گیری. باشه ؟
به تخت نزدیک می شود.
--حالا یه بوس شیرین بده ما بریم!
صورت خوشبو و تازه اصلاح  کرده اش را به گونه های سرخ  و داغ زن نزدیک می کند. زن به آرامی نوزاد اش را از زیر پستان رها می کند . مرد بروی تخت نیم خیز می شود.
لبهای مرد به گوشه لب زن نزدیک می شود و بوسه کوچکی می گیرد. زن با یک حرکت   پیش بینی نشده و سریع سر مرد را میان دستانش گرفته  و لبان مرد را بدهان می گیرد.
زبان و لبهای  زن طعم  خوش لب  مرد را که با خوش بو کننده ها قاطی شده را می چشند.
با اینکه هنوز آثار سزارین و بقول خوداش بخیه های درد آور نمی گذارد غیر نوزاد کسی را در آغوش بکشد با هر زحمـتی که شــده خود را در آغـــوش مــــرد می فشارد. یاد شب ازدواج اش افتاد. همان طعم چند سال قبل را می داد.
مرد با نگرانی می گوید:
-- عزیزم ! مواظب باش. چیزی ات نشه. فدات شم.
زن با حالتی ملتمسانه و پر عشوه می گوید:
- نمی شه نری؟
-- می رم یه ساعته برمی گردم قربونت بشم.
به آرامی خودش را از آغوش زن جدا می کند و با یک بوسه  از گونه اش و لبخندی ساختگی از تخت پایین می آید.
وارد اتاق هال که می شود. دختراش جلوی تلویزیون بخواب رفته است. شال سبز رنگی را جلوی صورت اش گرفته و تند تند دارد انگشت شصت اش را می مکد.
مرد به آرامی خم می شود و لپ گل انداخته از گرمای تیرماه را می بوسد.
دختر چشمانش را باز می کند.
-   باباجونی منم بیام باهات؟
مرد انگشت اش را جلوی لبان اش می گیرد و به آرامی می گوید:
-- هیــــس! قربون بابایی بشم من. شما لالا کن من زودی بر می گردم. جینگولی من. برات- شوکولات - هم می خرم.
بر می خیزد و از اتاق خارج می شود.
چتر سیاه رنگ را باز می کند . باران روی سقف چتر ضرب گرفته است . در تمام طول مسیر  خانه شیدا  با خودش کلنجار می رود. هر چه به خانه شیدا نزدیک تر می شود احساس پوچی و بیهودگی بیشتری می کند.
قدم هایش ست و سست تر می شوند. حالش بهم می خورد . دلشوره دارد. تن اش داغ شده و از میان پالتوی پشمی تیره اش حرارت بیرون می زند.
جلوی در که می رسد دوست دارد هنوز راه برود. بی اختیار زنگ سوم را فشار می دهد.
- بله؟
-- بازکن!
- سل لام ! گل پسر! قند عسل . بیا بال لا!
راه پله تاریک است. چراغ را روشن نمی کند .تاریکی را دوست دارد.  جلوی در آپارتمان می رسد. کلون کله اسبی روی در را سه بار می زند....
روی تخت گرم او را در آغوش گرفته است.
- چه خوشبو شدی امروز بلا! بوی شیر هم که میدی شیطون. چیه نکنه تازگی ها جای نی نی  شب ها تو جوجو می خوری!
-- تو همیشه حس بویایی ات خوب کار میکنه.
- امشب میمونی دیگه.
-- نه تا حالاش هم دیر شده. گفتم میرم و یه ساعته بر میگردم. شده شیش ساعت. پاشم ... پاشم آماده شم باهاس برم خونه. امشب مامان بزرگ  نی نی میاد خونه مون. باید برم خرید کنم.
- پس کی یه شب میای و میمونی آقا؟
-- نمی دونم شاید هیچوقت.
بر می خیزد و جلوی آینه موهایش را مرتب می کند. شیشه ادوکلن را تکانی می دهد و فیس و فیس پیراهن اش را پر می کند.
- چی می شد مال خود خودم باشه.
مرد بر می گردد و بروی تخت نیم خیز می شود. باران روی شیشه اتاق خواب ضرب گرفته است. زن مرد را با خشونت در آغوش می کشد و دوباره اورا روی تخت می خواباند.
-- عزیزم مواظب باش!ممکنه لباسهامو کثیف کنی.
زن با حالتی قهر آلود  و توام با ناز به آرامی می گوید:
- نمی شه نری!
بیرون باران ول کن نیست. باز روی چتر ضرب گرفته است. دل اش شور می زند.
حال اش بهم می خورد. هردم حس می کند ته دل  اش خالی می شود . تا خانه چند دقیقه ای بیشتر راه نیست.
دوست دارد همه ی خیابان های شهر را  پیاده برود. باران هم که روی چتر ضرب  گرفته است .دوست ندارد به خانه برسد.
آرزو می کند مثل یک کولی می رفت و می رفت و می رفت.دوست نداشت به هیچ جا برسد.

۱۳۸۸/۰۷/۱۸

آخ تونگ

 از پلکان تاریک بالا آمدم جلوی پاگرد ایستادم و قفل آویز را از روی در سبز رنگ باز کردم .هر روز صبح  قبل از اینکه رایانه  ام را روشن کنم کلید رادیو را می زدم و صدای شبکه رادیویی ...  توی اتاق می پیچید.  
-- صبح ، سلامتی ، شادی ، جوونی ، نشاط  . ایران من سلااااااااااام.....
صدای مجری رادیو هر روز صبح تو صورتم مثل یک تف بزرگ  پهن می شد. 
--شنونده های خوب برنامه میتونند با شماره تلفن های زیر به ما تماس بگیرند و در مورد موضوع برنامه صحبت کنند .
ولوم سماور برقی رو پیچوندم . لیوان بزرگ و سفالی را از داخل کشوی میزم در آوردم و روی میز گذاشتم.
-- الو سلام من از کرمانشاه زنگ می زنم . می خواستم  بگم میشه این هفته در مورد موضو ع ازدواج و جوانان صحبت کنید؟...
--الو  برنامه  صبح بخیر من از تبریز زنگ می زنم . اینجا سیب زمینی پیدا نمی شه...
-- الو خانوم من یه خواستگار دارم بابام مخالفه می خوام خودمو بکشم....
دیگه اونقدر موضوعات توی این مملکت حل شده بود که دیگر مجری رادیو  مانده بود چه موضوعی رو برای صحبت تو برنامه اش انتخاب کند. همینطور که به مانیتور خیره شده بودم ، زیر لب غر ولند می کردم.
نا خودآگاه دستم رفت روی  تلفن و شماره رو گرفتم . بوق آزاد کوتاهی به صدا درآمد و.
-- شبکه رادیویی ... بفرمایید .
من : سلام می خواستمواسه این هفته یه موضوع پیشنهاد کنم .
رادیو : بله بفرمایید.
من : میشه این هفته در مورد شلغم صحبت کنید.؟
تلفنچی  رادیو که دختر خوش صدایی بود  مکثی کرد و پس از خنده ای پرسید :
 - حالا چرا شلغم ؟ 
من : واسه اینکه شلغم خاصیت داره و برای سرماخوردگی خوبه...
چند دقیقه بعد  صدای  من بدون کم و کاست از رادیو پخش شد. مجری مشهدی رادیو  پس از خنده  کوتاهی گفت :
-- البته من میدونم منظور ایشان چه بود . 
چند دقیقه بعد  یک پیره زن تماس گرفت و گفت :
-- آقای مجری شما صدای اون شلغم رو پخش میکنی و صدای من پیره زن رو پخش نمی کنی. من می خوام صدام بگوش مردم برسه چرا شما به ما ملت توجه نمی کنید.....
رادیوی  کهنه را خاموش کردم . بخار از لیوان بزرگ سفالی بلند بود. آنطرف پنجره چند کارگر در حال بالا کشیدن تیرآهن  بروی سقف سوله بودند.    

   Kindermund tut Wahrheit kund.
ترجمه: دهان کودکان، حقیقت‌گو است.
   Kinder und Narren sagen die Wahrheit.
ترجمه: کودکان و دیوانگان حقیقت‌گو هستند.

سرزمین من

کاش در سرزمین بهتری بودیم
کاش در کنار هم  میان علفزار ها راه می رفتیم
بی اینکه تلفنت زنگ بزندو تو در حالیکه نمی دانی چه بگویی
باید از من جدا شوی
براستی جایی هست که آدم بدون مزاحم لحظه ای قدم بزند؟
کاش در سرزمین دیگری بودیم
و میان قایق بادبانی کنار هم زیر آسمان آفتابی  بازی ابرها را دنبال می کردیم
نه ترافیکی و نه صدای بوق و داد و فریادی فقط صدای باد
بادی که  میان بادبان می وزد
کاش در روزگار دیگری بودیم
نه آنقدر دور نه آنقدر دور
نه آنجایی که دایناسور ها در حال حرکتند
و نه آنجایی که ماشینهایی فضایی در خیابان در حال حرکت اند
آن زمانی را  که بدون هیچ مزاحمی کنار هم در خیابان راه می رویم
همان روزگاری که بدون در دسر می توان وقتی را برای باهم بودن انتخاب کرد
لحظه ای که در آن نمی دانم وجود ندارد
و در آن باید ببینم وقت دارم وجود نداشته باشد
و هر کس بکار خودش برسد
ودیگران برایمان دردسر نیستند
لحظه ای که ما باهم می توانیم در آرامش کامل میان علفزار ها قدم می زدیم
  کاش در سرزمین دیگری بودیم
  کاش در روزگار بهتری بودیم