۱۳۸۷/۰۶/۱۹

ستاره

یکی بود یکی نبود
آخرش هم معلوم نشد که بالاخره کسی بود یا نبود
یه روز صبح زود
وقتی هنوز حتی خروس ها  هم خواب بودند،خدا ی مهربون تصمیم گرفت جهنم رو بسازه.
یه چرخی تو هفت آسمون زد. اومد تو راه شیری.رسید به این منظومه .
- تق وتق و تق .کسی خونه نیست؟ یا الله...
ناهید و بهرام و کیوان و عطاردو تیر و هرمز  ،خودشون رو زدند به خواب.
خدا نگاهی به خورشید خانوم کرد و گفت: گرمت نشه دختر؟
خورشید خانوم عطسه ای کرد زیر ملافه آتشین اش  قایم شد.
خدا رو کرد به زمین و گفت : آب و هوا خوب اند؟
زمین با یه چشم نیمه بازعشوه ای کرد و شونه هاشو بالا انداخت. چرخی زد و صورتشو چرخوند طرف قمر خانوم وباسن اش رو کرد طرف خدا.
 خدا با خودش گفت : چرا  از همین کره ی پر ادعا استفاده نکنم.
یه بشکن زد و زمین آروم آروم شروع کرد به گرم شدن.
آب های زلال  بخار شدند و رفتند تو آسمون پیش خدا.
بعد نوبت به آدم های خوب و قشنگ رسید. اونها هم دود شدند رفتن هوا پیش خدا.
از اونروز به بعد خوبی و قشنگی های دنیا هرروز کمتر و کمتر شد.
قصه ما  تموم شد .