۱۳۸۸/۰۳/۳۰

مکتبی

کبوتر های همسایه روی بوم قر میزدند و دور خودشان می چرخیدند. گاهی یه کتی بالشون را روی زمین می کشیدند و دنبال هم می دویدند. جزوه تست ادبیاتم  رو  باز  کرده بودم و گاهی یه خط در میان تست هایش را مرور می کردم .
 مامان در اتاق را باز کرد و با یک بشقاب خیار و گوجه سبز وارد اتاق شد .
-- پسر جان! تو اتاق ات بمان و جیک نزن. امروز دوره قرآن خونه ماست. دو سه ساعتی هستند و می رن.
از جایم پا شدم و یک پارچ آب یخ از آشپزخانه برداشتم و دوباره  روی تخت لم دادم. ساعت دست ساز که با مجسمه های گچی کوچک روی دیوار چسبانده بودم چهار عصر را نشان میداد. جزوه ادبیات راانداختم کنارم و سه تا گوجه سبز تو دهانم کردم.  شیرین میزد. در قرمز رنگ نمکدان را برداشتم دهانم را باز کردم و چند ضربه به ته نمکدان زدم. پوست خیارهای سبز و قلمی نازکتر ازآن بود که بشود آنرا گرفت. خرت و خرت گاز زدن خیارها بلندشد. مادرم که از جلوی اتاق می گذشت به خنده گفت :
- آرامتر ! نترس کسی دنبالت نمیکنه.
صدای  زنگ بلند شد. جستی زدم و در اتاق را بستم. صدای طاهره خانوم  بود. همیشه اول همه می آمد .  چند دقیقه بعد سروکله بقیه پیدا شد.
به هوای گرم اتاق حساسیت داشتم.  حس می کردم هر لحظه ممکنه عطسه ای بزنم.
یک لیوان آب یخ برداشتم و بینی ام را جلوی آن گرفتم.
طاهره خانوم شروع کرده بود .
- الهم صل علی محمد و آل محمد...
حاضران دوره  همگی با او تکرارمی کردند.  ابتداطاهره خانوم یکی دو صفحه ای می خواند و بعد  ازیک طرف بترتیب شروع به روخوانی قرآن می کردند . طاهره خانوم هم غلط و درست خانم ها را تذکر می داد. بعضی وقت ها هم یک تفسیر کوچکی از آیه ای که خوانده می شد می داد . مامان می گفت طاهره خانم کتابهای تفسیر آقای دستغیب رامی خواند.
نمی توانستم جلوی عطسه ام را بگیرم . بالشت را برداشتم و روی صورتم فشار دادم.
- هاپچو وووو.
نه یکبار و دوبار چند بار پشت سر هم تکرار شد.
می توانستم صورت مادرم راتجسم کنم. نگاه های چپ چپ طاهره خانم و بقیه همسایه ها احتمالا به مادرم دوخته شده بودند. زن های همسایه نسبت به اینکه صدای انکرالاصواتشان را نامحرم بشنود خیلی حساس بودند.
آب ازبینی ام به راه افتادم بود.  دنبال جعبه دستمال کاغذی گشتم .
پیراهنم را از تنم در آوردم و به آرامی داخل اش فین کردم.داخل هال صدای خواندن زهرا خانوم بلندبود. بد آهنگ بود . فراز و فرود هماهنگی نداشت . خواندن اش مرا بیاد راهبان معابد بودا که توی فیلم ها دیده بودم می انداخت.گوش هایم راتیز کردم .
زهرا خانوم : یا ایها الذین امنو کانو ...
طاهره خانوم: کونو ! زهرا جان کونو درسته.
-: مگه مو چی گوفتم . مو هم گوفتم کانو.
--: بازهم که داری  تکرار می کنی! کونو درسته خواهر جان.
زهرا خانوم با تحکم و عصبانیت دوباره گفت :
-وه وه .یا ایها الذین آمنو کونو . خوب رفت ؟
-- : بعله . بفرمایید ادامه بدید.
خنده چند نفر از خانم ها بلندشد . مادرم با یک سینی چای وارد  هال شده بود.
زهرا خانم یک آیه پر غلط دیگر خواند و صدق الله العلی العظیم.
صدای صلوات بلند شد.
صد رحمت به حمام های زنانه . قیل قال  زن ها بلندشده بود.انگار نه انگارکه جلسه قرآن بود. به هرحال چند جمله غیبت  که به جایی بر نمی خورد.
مادرم همیشه می گفت خیارزیاد بخوری سردی ات می کند.  فشارزیادی  در پایین شکم ام حس می کردم . با خودم می گفتم . این یکی از همه دردهای عالم بد تراست. کاش می توانستم از میان حفاظ پنجره های اتاق رد شوم و گوشه حیاط خودم را خلاص کنم.
روی تخت دراز کشیدم . تا یک ساعت بعد که همسایه ها از خانه بیرون رفتند شیرینی همه خنده های آنروز از دماغم درآمد.

۱۳۸۸/۰۳/۲۹

خ مثل

این گفتگو بوسیله سربازان گمنام ما در یکی از هتل های دارفورضبط شده است .کلیه دیالوگ ها واقعی و اهمیتی ندارد اگر تشابه اسمی وجود داشته باشد. ضمناً من هنوز(همون فعلن خودمون) اعتقاد دارم که اینجا یک مملکت آزاد است. پس لطفاً همگی یه کمی جنبه داشته باشیم .نقطه.
روز - داخلی - طبقه سوم ساختمان هتل مانگو لو 
یک اتاق دود گرفته و نیمه ویران که بر اثر انفجار کمی از دیوار آن فروریخته و پنجره ندارد برای همین می توان خیابان روبرو رادید. احتمالاً مردی روی تخت نشسته لباس سفید  و بلندی برتن دارد. مردآرام آرام زمزمه می کند.
مرد : هیشکی مثل من تو رو دوست نداره اینو از تو چشام می تونی بخونی ..
زمزمه های مرد با صدای باز شدن ناگهانی درب قطع می شود . جوانی با موهای کم پشت  قد بلند و لباسهای خاک آلود در حالیکه مسلسل اتوماتیکی را به طرف مرد نشانه رفته  به داخل اتاق می پرد.
جوان - دستاتو بزار رو سرت پیری .
مرد : مثلاً نذارم میخوای چه غلطی بکن؟
جوان  مثل اینکه چیز عجیبی شنیده باشد . اسلحه را به طرف پایین گرفته  و  لبخندی زده و در آستانه در روی دو زانو می ایستد.
جوان - من نوکرتم . من چاکرتم . الهی چارقدتو بدوزم. گاو گوسفندا خوبند؟
من خرتم . مو غلامتم. بن چاکر سنه . ایش بین سنی سوی یوروم. آی لاو..
مرد با عصبانیت موبایلش را به طرف جوان پرت می کند.
مرد : خاک برسرت . یاد نگرفتی وقتی میخوای بیای توی اتاق اول در بزنی بعد یالله بگی . فکر نمی کنی ممکنه صحنه ای  اون تو باشه . محرم نامحرم یادت نداده اند؟
جوان - آقا من غلط کردم . ماست خوردم . بیجا کردم. خاک پام .اسیرتم.
جوان سینه خیز خودش را به تخت جلوی پای مرد می رساند. و شروع به بوسیدن لباس بلند مرد می کند.
مرد : خیلی خوب پاشو . بسه! باز مثل سگ پاچه میگیره کره خر.
جوان : آه ای نور ای همه نور آه ای بزرگترین عظیمترین  بخشنده مهربان روزی دهنده عادل جبار  قادر  متعال ....
ناگهان نوری از طرف مرد به اتاق پراکنده می شود و جوان دستانش را جلوی صورتش می گیرد.
خدا : فرمایش؟
جوان : آها . حالا شد. پس از مخلصم چاکرم عرض کنم که ملالی نیست جز دوری شما. اگر از احوال این بنده سرافکنده خواسته باشید بحمد شما خوبیم و  در رحمانیت و  رحیمیت شما غرق .
و اما بعد
خدا : ای مرگ. عین آدم حرف بزن ببینم چی می گی.
جوان : مسئله تن یا خدا جون.
خدا : بفرمایید.
جوان : آیا به کی رای بدهیم؟
خدا : باز که مارو قاطی سیاست کردی گاگول. میخوای بعد اینو ببری روزنومه کنی و هر شب تو بیست و سی نشون بدی ؟ کو بچرخ ببینم اون میکروفن مخفی رو کجا قایم کردی.
جوان خودش را کنار کشیده و با حالتی ملتمسانه میگوید.
جوان : نه به اسمت قسم .راست می گم. شما که به یمین و یسار مغز پهن گرفته ما آگاهید.
خدا : این که باید این کنم یا آن کنم پس دلیل چه کوفتی است ای سنم؟
جوان :آره ؟ یعنی اینجوریه؟ 
خدا آهی از ته دل می کشد . به خیابان رو برو خیره می شود. ماشین های  نظامی در حال رفت و آمد هستند. جیپی جنگی که یک خمپاره انداز بر رویش سوار است خیابان را بند می آورد . یک تانک  ساخت فرانسه  باسرو صدای زیاد  به جیپ نزدیک می شود. چند چریک دور بر جیپ را می گیرند. ناگهان صدای تیر اندازی بلند می شود. در یک لحظه تعداد زیادی کشته  می شوند. مسلسل بر روی تانک جیپ را به گلول می بندد.
 جوان و خدا مات و مبهوت خیابان را می نگرند . جوان به صورت مرد نگاه می کند . اشک چشمان مرد را پر کرده است.  مرد با صدای گرفته و بغض الود می گوید :
- همه چیز رسانه ای شده. مرگ  یک طرف دنیا برای یک طرف دیگه  بصورت فیلم  و سریالهای پرطرفدارپخش میشه.
نفس هر کسی تو این دنیا ارزش داره ولی شما آدم ها مردن بعضی هارو با ارزش و مردن بقیه رو بی ارزش جلوه می دین. همه کارهاتون همینجوریه . وقتی حال می کنین که یک موضوع رو گنده کنید خوب کارتونو بلدید وقتی هم میخواید یک طرف دنیا روکه تو آتیش داره میسوزه ساکت نشون بدین بهش پشت میکنید. ببین پسر جون ! سیاه و سفید وزرد و سرخ نداره . آدم آدمه . کار بد بده . کافر و مسلمون نداره . اصلاً من میخوام بدونم کی گفته شما خیلی خوبید؟ ها ؟ کی گفته ؟
جوان به نشانه بی اطلاعی شانه اش را بالا می اندازد.
مرد آه دیگری می کشد و باگوشه آستینش چشمهایش را پاک میکند.
مرد : من شخصاً از دست شما و هم پالکی های تو ناراحت هستم . ولی اگه بخوای چیزی رو دست آویز این ملاقات ات کنی  رک وپوست کنده بهت بگم که  به کسی رای بده که زندگی برای او مفهوم داشته باشه . به زنده ها ارزش بده. این همه آدم عاقل و فرهیخته خلق شده  که کلی حرف درست و حسابی واسه گفتن داشتند حالا چرا تا تقی به توقی میخوره بعضی ها به یک صندلی میرسند یه دفعه همه چیز  فرموش میشه آقایان تصمیم می گیرند خودشون طرحی نو در اندازند. چند بار بگم از دروغ بدم میاد . خسته شدم روی هر کی دست گذاشتم منافق و تو زرد از کار در اومد.
به کسی رای بده که حرف اون بنده خدارو  آویزه گوشش کنه .
جوان - کی اونوقت ؟
مرد : کسی که اگه گفت انا ربکم الاعلی فکر نکنه خداست فکر نکنه حتی اربابه فکر نکنه حتی صاحبه .
کسی که نوکر ی  کنه اونم با افتخار و نه با شعار .از این تریپ های قدیس وار در نیاره از خودش . معجزه من فقط با پیامرانمه . نور منم نه کس دیگه .
باور کن پسر جان حق تو و امثال تو خیلی بیشتر از اینهاست.
یادته اون عارف می گفت :
ما علاوه بر اینکه زندگى مادى شما را مى خواهیم مرفه بـشـود، زندگى معنوى شما را هم مى خواهیم مرفه باشد. شما به معنویات احتیاج دارید. مـعـنویات ما را بردند اینها. دلخوش نباشید که مسکن فقط بسازیم ،آب و برق را مجانى مى‌کنیم براى طبقه مستمند، اتوبوس را مجانى مى کنیم براى طبقه مستمند، دلخوش به این مقدار نباشید، معنویات شما را، روحیات شما را عـظمت مـى دهیم.
جوان از جا بلند می شود طبق معمول مثل همه ملاقاتهایش سرش را مثل خرس پایین می اندازد و از اتاق خارج می شود. مرد همچنان رو تخت نشسته  و با نگاه جوان را دنبال می کند.  مرد سری تکان می دهد وزیر لب زمزمه می کند......

۱۳۸۸/۰۳/۲۸

مرغ پرران تر از هوا

چهارراه  پهلوی که حالا نام یک امام را یدک می کشید پر بود از زن و مرد و بچه های که با چشم های گشاد شده اولین مراسم شلاق زدن شهر را از نزدیک تماشا می کردند. چارقد مشکی هایی که با دودست آنقدر محکم گرفته شده بودند که بزحمت فقط یک دماغ از اش بیرون می زد .  چادر  رنگی هایی که آدامس می جویدند و به زحمت فرق سر رو می پوشوندند و مانتو و روسری هایی که زیاد تو بند تناسب رنگ و اندازه نبودند. بعضی  با پای برهنه تنبان و دمپایی جلوبسته و دست های توی بینی  سرک می کشیدند. برادرها  تسبیح  می چرخاندند و از اینکه دست خدا  در حال رساندن یک کافر به سزای اعمال اش است خوشحال بودند. خواهر ها با همان دماغ از چادر بیرون زده بین جمعیت بو می کشیدند . همه آمده بودند .یک عده هم نیامده بودند. همانهایی که قطره قطره آبروی رفته شان را پشت درهای خانه بر باد رفته می دیدند و باآه هایی از سینه قلبشان را پر کینه می کردند.

آقای نورافشان تنها چراغ ساز شهرکنار مسجد جامع یک مغازه کوچک داشت. از چرا غ آلادین و والور و چراغ پیلته ای گرفته تا اجاق وچراغ انگلیسی و  سماور همه سالی یه بار مهمان آن مغازه بودند.

پاترول آشنایی که یه عده از در و دیوارش  آویزان شده بودند و هیجان از سرو کله شان می بارید جمعیت راشکافت. مردی قد کوتاه با عمامه سفید از بالای یک اتوبوس که  گوشه چهارراه پارک شده بود ،داد زد:

--خواهر ان و برادران انقلابی!  بایک صلوات راه را بازکنید تا پاترول بتونه رد بشه.

 دستگاه بلند گو اکویی از اعماق جانش بیرون داد و - رد بشه- تا اعماق آسمان بالا رفت.  مرد  را به هر زحمتی که بوداز لابلای جمعیت عبور دادند و  در جای خود نشاندند. پیراهن اش راکه  از تن بیرون آوردند شروع شد.

بشمار یک .دو.. سه... چهار ....پنج.... .شش...... هفت...... هشت.......

و هشتاد ضربه شلاق!

برادرها و خواهرهازیر لب صلوات می فرستادند و بااحساس غرور و دل خنکی که بهشان دست داده بودنگاه می کردند.  یک عده شان به نشانه عجب ات ! نوش جان ات! سر تکان می دادند.

مرد تمام مدت ساکت بود و حتی یک فریاد و ناله کوچک هم از او شنیده نشد. هشتادمین ضربه که تمام شد به هر زحمتی که بود بلند شد و کمر راست کرد  .یک لحظه مثل اینکه چیزی به ذهن اش رسیده باشد دوباره همانجا نشست سجده کرد و  زمین را بوسید و برخواست.

باچشمانی که اشک درخشانشان کرده بود دست رو به آسمان گرفت و باصدای بلند طوری که همه بشنوند گفت :

خدا را شکر! ما یه نفر که پول نفت مان را گرفتیم.