۱۳۸۶/۰۹/۱۵

خواستگاری

کرکره عمودی اتاق  از فشار باد کولر تکان می خورد.
باانگشتای پام رو فرش ضربه می زدم. دستمو زده بودم زیر چونه و  به در خیره شده بودم.
با یک چادر گلدار آبی اومد تو اتاق.
سرشو انداخته بود پایین . بلند شدم و خیلی رسمی ایستادم و خواستم  بنشینه.
--خوبی؟
- مرسی.
--دلم خیلی واست تنگ شده بود.
-منم دلم برای شما تنگ شده بود.
دستاشو خیلی آروم گرفتم. سرد ویخ.
حس کردم دلش هری ریخت پایین. گونه هاش گل گلی شد.
-- من خیلی دوسِت دارم.
- منم شما رو دوست دارم..
چادرت رفته بود کنار. یک تی شرت کوتاه  و یک زنجیر نازک تو گردنت بود.
می خواستم ببوسمت.
 این -شما شما - گفتنت تا مدتها قصه خنده داری بود.

۱۳۸۶/۰۵/۱۷

با این حال نزدیک

تو شلوغی اتوبوس  کم رنگ تراز من آدمی نبود.
یکی دو ایستگاه مونده تا امامزاده اتوبوس خلوت  شده بود. سرمو تکیه داده بودم به شیشه و بیرون رو نیگاه می کردم. گرگ و میش  بود.
اتاق سوزن بانی مثل همیشه تاریک و مترو ک بود.اتوبوس  با سرو صدا و هن و فن زیاد از روی ریل و سرعت گیر ها رد شد.
با خودم گفتم :
-- اگه یه وقت روی ریل گیر کنه یا خاموش بشه و همزمان یک قطار هم بیاد ؟.....
خودمو سپردم به خدا . بقول آقا ولی ازدواج هندونه سر بسته است. هرچی باداباد.
امامزاده دم اذون خلوت بود. نماز خوندم و با آقای امامزاده خلوت کردم. سلامی به پیر می فروش  که اونطرف تر خوابیده بود دادمو از امامزاده زدم بیرون.
اتوبوس منتظرم بود. راننده نگاهی به عقب انداختو  خالی خالی زد دنده یک. بسم ا...
نزدیک ریل ها روی سرعت گیر اتوبوس بالا و پایینی رفت . قطار پر از نورو صدا داشت نزدیک میشد. حفاظ قرمز رنگ و چراغونی  با زنجیر های بلند داشت پایین می اومد.
راننده خواست با قطار کل بندازه سرو صدای برخورد زنجیر های حفاظ  ریل ها روی سقف اتوبوس بلند شد.
قطار نزدیک می شد.
با خودم گفتم :
شوخیت گرفته دیگه خدا.
اتوبوس با عصبانیت تمام دادی کشید و از روی ریل ها رد شد. سوزن بان در حالیکه دستهاشو تکون می داد تو آینه بغل دیده می شد.
راننده اتوبوس چشمکی زد و خندید.

۱۳۸۶/۰۴/۲۲

بوس

درب رو که باز کرد هنوز لباس سیاه تنش بود. پسر کوچکی با دندونای سفید و درشت  در حالیکه یک جوجه کوچک بدست داشت کنارش ایستاد.
اتاق نشیمن خفه و گرم بود. کسالت از درو دیوار می بارید. پسر کوچک دوست داشت بشینه و کلاه قرمزی ببینه. دایی چشم غره ای رفت و پسر دوید تو اتاق خودش.
گفت : دیشب اومد به خوابم . گفت می خوام این سه تا حوریه بهشتی رو که پیشم اند رو بهت معرفی کنم.منم رفتم جلو و با هرسه تا دست دادم.گفت : نگرانم نباشی اینجا بهم خوش می گذره.
میدونی آقا مهرداد خیلی دلم براش تنگ شده.......
وقتی از خونه شون زدم بیرون خیلی دلم واسه ات تنگ شده بود.