۱۳۸۸/۰۹/۰۶

زندگی

سرش را به دیوار خاکستری رنگ راهرو تکیه داده بود .
گونه راست اش متورم شده بود . خون مردگی  و کبودی سفیدی پوستش رو بیشتر نشون می داد.
کمی از موهای قهوه ای رنگش از زیر روسری بیرون ریخته بود.
سفیدی چشماش از قرمزی معلوم نبود. نوک بینی اش قرمز و خیس بود.
- خدایا. میدونم صبر ات زیاده .
یه روزی یه جایی نشستی و نیگاه کردی جیک نزدی شد کربلا.
ما که بحساب نمی آیم. 
خوب آره .
نه آسمون رعد و برق زد و نه خون بارید .
عرش هم جر نخورد.
چرا هیچی نمی گی.
دارم کفر می گم ؟
خب بگم !
دلم خیلی از دستت پره خداجون. 
بغض اش می ترکد. نا یی برای بلند گریه کردن ندارد. پشت به دیوار سر می خورد وهمانجا می نشیند .
سرش را بروی زانوان اش می گذارد و میان دستانش پنهان می شود.
صورتم را برمی گردانم . راهرو میان آب  کدر می شود. گوشم باز سوتی می کشد و قلبم تند تر می زند.   
دختره اینجا نشسته
گریه می کنه ....
افتخار من
پرتغال من ..........

۱۳۸۸/۰۸/۳۰

هستی

با تو می گویم ای هستی من
که چرا غمگینم
که چه چیزی
پس این پنجره ها می بینم
و چرا می گویم
آسمان جای من است
نه زمین خالی
نه بهشتی
نه شرابی
حوری
سفره ما خالی است
پس این پنجره ها
هیچ مانده تنها
این منم وصف سکوت پاییز
خالی و خشک و جدا مانده رها
آنچه دیدم این است
بی سرانجامی و درماندگی و تنهایی
نیست فریادرسی در اینجا
که کند ریشه خشک نفرین

۱۳۸۸/۰۸/۲۳

رفیق خوب

بده اون سیگار لاکردارو دختر !
خواهرمادر آدمو  بازی دادی اونوقت یک کاره پاشدی اومدی که چی ؟
زری جون منو بساز! غلط کردی اومدی.
پاشو !
پاشو جمع کن قلبیرات رو مرتیکه ی قوزمیت ...
د یال لا جمع اش کن لندهور!
پاشو گمشو از جلوی چشام تا نزدم تو دهن ات!...
تا بر و رویی داشتم سوگلی آقا بودم . هر شب رختخواب بنداز و بغل آقا  رو گرم کن.
این توله سگ رو که واسم درست کردی ، شدم بکش آقا و گوشت ارزون محله.
حموم شد نمره و اتاق کوچیکه شد حرمسرا.
هی گفتی :
زری جون ! من پولدار ات میکنم. همین یکی دوسال رو کار کنی . بعد عمل ات می کنم. همچی میدوزنش که نتونی بشاشی .
میشی مث روز اول ات. هی انداختیم لای لنگ این و اون...
شدم زری خوشگله. نفرین زن ودختر و خواهر مادر ملت شد دعا و خیرات  فحشاشون هم که نقل و نبات  .
به چی نیگاه می کنی کره خر بنویس اون مشقت رو!
-چشم!
هی گفتی زری تو که چیزی ات نمیشه.  می خندیدی و  اون کوفتی ها رو می دادی به خوردم.
تا اومدم به خودم بجنبم شدم دودی و قرصی. تو هم که تا تقی به توقی خورد یه کاره گذاشتی و رفتی.
با همین توله ات رفتم حبس. دو سال آزگار! چی ها که نکردی بامن.
حالا اومدی واسه من چش پر اب می کنی که چی ؟
زری جون مارو بساز؟
از چی ات بگم . از اخلاقت از پولت از زندگیم؟
نیگام کن!‌من همون زری ام؟ همون دختره سرخ و سفیدی که وقتی با چادر گل منگلی اش دم میوه فروشی برای پیر و جوون چادر وامی کرد قند تو دل همه آب می کرد؟
زری خوشگله شده عجوزه دله.
خرج و برج مدرسه این پتیاره  رو هم  با گدایی و  کلفتی بزور در میارم.
حالا که  گوشت و دمبه  شده استخون خالی ، آقا خماری هاشو آورده واسه ما که چی ؟
زری جون مارو بساز!
از این ته خیابون تا بالای میدون همه واسم هلاک بودند. جوون بودم . درد چی مفهمیدم چیه! حالا یه باد که بهم میخوره همه ی وجودم تیر میکشه.
هی ! هی گفتی کنتور که نداره واسه ات قبض بیاد!هر شب هرشب بساط خونه خالی ات فراهم بود و خودت جای دیگه پی عیاشی با بقیه ...
سر ماه هم چهار قرون پول کف دستم که اونم از بی عقلیم خرج دود و دم ام می شد...
حالا اومدی که چی ؟ زری جون مادرات منو بساز!
گه خوردی!
مرتیکه اوزگل . فک کردی این جا شیره کش خونه است؟
فکر کردی من همون زری سابقتم.
 تو سرما و گرما جلوی هر کس و ناکس دست دراز می کنم تا آخر شب یه لقمه نون واسه من و اون توله سگ در بیارم. یه نخود تریاک ما رو هم همین نعمت شیره  سر کوچه  میرسونه.
خدا را شکر!
خلاف ملاف هم دیگه تو کارم نیست. یعنی راستشو بخوای دیگه نمیکشه که بخوام خلاف کنم.
تو کوچه و خیابون هم اونایی که باهام میخوابیدن به چشم یه بدبخت محتاج  بهم نیگاه می کنند. زنای محله هم تصدقشون رو میدن بچه ها میارند میندازن تا پادری جلوی حیاط.
رزق مارو خدا می رسونه.
چیه ؟ تو چی کاره ای ؟ خماری؟
-- من نوکرتم!
- نوکر خا یه دار نمی خوام. پاشو گمشو از جلو چشم ام!

۱۳۸۸/۰۷/۱۹

مناجات نامه

با چشمای بسته و دهان باز اش  زیر پستان پر شیر مادر مثل ماهــی  دهنک دهنک می زند.
نور کمرنگ حیاط  از پشت پرده ی حریر اتاق خواب به داخل پاشیده شده است.
گونه ها و پیشانی زن را لکه های  قهوه ای  تیره کرده اند . موهای بلند اش  که این اواخر بیشتر ریخته  روی شانه هایش را پوشانده است.
پیراهن نازک و سفید اش پر از گل های صورتی رنگ ریز ریز است.سفیدی ساقهایش میان اتاق نیمه تاریک بیشتر به چشم می آیند.
مرد  جوان جلوی آینه کمر بند  اش را محکم می کند. پیس و پیس تافتی که به مو هایش می زدند و ادوکلن تند اش ابرو های زن را گره می زنند.
- مثل اینکه  خیلی بیشتر از اونیکه فکر می کردم به اش مزه داده.
-شبیه دومادها شدی آقاپسر!
--چیه؟ بده از قیافه رابینسون کروزوئیم در اومدم. آقا پسر رو خوب اومدی.
نوزاد زیر سینه زن با دهان نیمه باز که مقداری شیر هم از آن بیرون زده به خواب رفته است. گاهی لبخندی از گوشه لب اش بیرون می زند. دانه های ریز عرق میان دانه های ریز و درشت سفید و قرمز رنگ روی پیشانی نوزاد نشسته است.
-- خانومی! چیزی لازم داشتی تماس می گیری. باشه ؟
به تخت نزدیک می شود.
--حالا یه بوس شیرین بده ما بریم!
صورت خوشبو و تازه اصلاح  کرده اش را به گونه های سرخ  و داغ زن نزدیک می کند. زن به آرامی نوزاد اش را از زیر پستان رها می کند . مرد بروی تخت نیم خیز می شود.
لبهای مرد به گوشه لب زن نزدیک می شود و بوسه کوچکی می گیرد. زن با یک حرکت   پیش بینی نشده و سریع سر مرد را میان دستانش گرفته  و لبان مرد را بدهان می گیرد.
زبان و لبهای  زن طعم  خوش لب  مرد را که با خوش بو کننده ها قاطی شده را می چشند.
با اینکه هنوز آثار سزارین و بقول خوداش بخیه های درد آور نمی گذارد غیر نوزاد کسی را در آغوش بکشد با هر زحمـتی که شــده خود را در آغـــوش مــــرد می فشارد. یاد شب ازدواج اش افتاد. همان طعم چند سال قبل را می داد.
مرد با نگرانی می گوید:
-- عزیزم ! مواظب باش. چیزی ات نشه. فدات شم.
زن با حالتی ملتمسانه و پر عشوه می گوید:
- نمی شه نری؟
-- می رم یه ساعته برمی گردم قربونت بشم.
به آرامی خودش را از آغوش زن جدا می کند و با یک بوسه  از گونه اش و لبخندی ساختگی از تخت پایین می آید.
وارد اتاق هال که می شود. دختراش جلوی تلویزیون بخواب رفته است. شال سبز رنگی را جلوی صورت اش گرفته و تند تند دارد انگشت شصت اش را می مکد.
مرد به آرامی خم می شود و لپ گل انداخته از گرمای تیرماه را می بوسد.
دختر چشمانش را باز می کند.
-   باباجونی منم بیام باهات؟
مرد انگشت اش را جلوی لبان اش می گیرد و به آرامی می گوید:
-- هیــــس! قربون بابایی بشم من. شما لالا کن من زودی بر می گردم. جینگولی من. برات- شوکولات - هم می خرم.
بر می خیزد و از اتاق خارج می شود.
چتر سیاه رنگ را باز می کند . باران روی سقف چتر ضرب گرفته است . در تمام طول مسیر  خانه شیدا  با خودش کلنجار می رود. هر چه به خانه شیدا نزدیک تر می شود احساس پوچی و بیهودگی بیشتری می کند.
قدم هایش ست و سست تر می شوند. حالش بهم می خورد . دلشوره دارد. تن اش داغ شده و از میان پالتوی پشمی تیره اش حرارت بیرون می زند.
جلوی در که می رسد دوست دارد هنوز راه برود. بی اختیار زنگ سوم را فشار می دهد.
- بله؟
-- بازکن!
- سل لام ! گل پسر! قند عسل . بیا بال لا!
راه پله تاریک است. چراغ را روشن نمی کند .تاریکی را دوست دارد.  جلوی در آپارتمان می رسد. کلون کله اسبی روی در را سه بار می زند....
روی تخت گرم او را در آغوش گرفته است.
- چه خوشبو شدی امروز بلا! بوی شیر هم که میدی شیطون. چیه نکنه تازگی ها جای نی نی  شب ها تو جوجو می خوری!
-- تو همیشه حس بویایی ات خوب کار میکنه.
- امشب میمونی دیگه.
-- نه تا حالاش هم دیر شده. گفتم میرم و یه ساعته بر میگردم. شده شیش ساعت. پاشم ... پاشم آماده شم باهاس برم خونه. امشب مامان بزرگ  نی نی میاد خونه مون. باید برم خرید کنم.
- پس کی یه شب میای و میمونی آقا؟
-- نمی دونم شاید هیچوقت.
بر می خیزد و جلوی آینه موهایش را مرتب می کند. شیشه ادوکلن را تکانی می دهد و فیس و فیس پیراهن اش را پر می کند.
- چی می شد مال خود خودم باشه.
مرد بر می گردد و بروی تخت نیم خیز می شود. باران روی شیشه اتاق خواب ضرب گرفته است. زن مرد را با خشونت در آغوش می کشد و دوباره اورا روی تخت می خواباند.
-- عزیزم مواظب باش!ممکنه لباسهامو کثیف کنی.
زن با حالتی قهر آلود  و توام با ناز به آرامی می گوید:
- نمی شه نری!
بیرون باران ول کن نیست. باز روی چتر ضرب گرفته است. دل اش شور می زند.
حال اش بهم می خورد. هردم حس می کند ته دل  اش خالی می شود . تا خانه چند دقیقه ای بیشتر راه نیست.
دوست دارد همه ی خیابان های شهر را  پیاده برود. باران هم که روی چتر ضرب  گرفته است .دوست ندارد به خانه برسد.
آرزو می کند مثل یک کولی می رفت و می رفت و می رفت.دوست نداشت به هیچ جا برسد.

۱۳۸۸/۰۷/۱۸

آخ تونگ

 از پلکان تاریک بالا آمدم جلوی پاگرد ایستادم و قفل آویز را از روی در سبز رنگ باز کردم .هر روز صبح  قبل از اینکه رایانه  ام را روشن کنم کلید رادیو را می زدم و صدای شبکه رادیویی ...  توی اتاق می پیچید.  
-- صبح ، سلامتی ، شادی ، جوونی ، نشاط  . ایران من سلااااااااااام.....
صدای مجری رادیو هر روز صبح تو صورتم مثل یک تف بزرگ  پهن می شد. 
--شنونده های خوب برنامه میتونند با شماره تلفن های زیر به ما تماس بگیرند و در مورد موضوع برنامه صحبت کنند .
ولوم سماور برقی رو پیچوندم . لیوان بزرگ و سفالی را از داخل کشوی میزم در آوردم و روی میز گذاشتم.
-- الو سلام من از کرمانشاه زنگ می زنم . می خواستم  بگم میشه این هفته در مورد موضو ع ازدواج و جوانان صحبت کنید؟...
--الو  برنامه  صبح بخیر من از تبریز زنگ می زنم . اینجا سیب زمینی پیدا نمی شه...
-- الو خانوم من یه خواستگار دارم بابام مخالفه می خوام خودمو بکشم....
دیگه اونقدر موضوعات توی این مملکت حل شده بود که دیگر مجری رادیو  مانده بود چه موضوعی رو برای صحبت تو برنامه اش انتخاب کند. همینطور که به مانیتور خیره شده بودم ، زیر لب غر ولند می کردم.
نا خودآگاه دستم رفت روی  تلفن و شماره رو گرفتم . بوق آزاد کوتاهی به صدا درآمد و.
-- شبکه رادیویی ... بفرمایید .
من : سلام می خواستمواسه این هفته یه موضوع پیشنهاد کنم .
رادیو : بله بفرمایید.
من : میشه این هفته در مورد شلغم صحبت کنید.؟
تلفنچی  رادیو که دختر خوش صدایی بود  مکثی کرد و پس از خنده ای پرسید :
 - حالا چرا شلغم ؟ 
من : واسه اینکه شلغم خاصیت داره و برای سرماخوردگی خوبه...
چند دقیقه بعد  صدای  من بدون کم و کاست از رادیو پخش شد. مجری مشهدی رادیو  پس از خنده  کوتاهی گفت :
-- البته من میدونم منظور ایشان چه بود . 
چند دقیقه بعد  یک پیره زن تماس گرفت و گفت :
-- آقای مجری شما صدای اون شلغم رو پخش میکنی و صدای من پیره زن رو پخش نمی کنی. من می خوام صدام بگوش مردم برسه چرا شما به ما ملت توجه نمی کنید.....
رادیوی  کهنه را خاموش کردم . بخار از لیوان بزرگ سفالی بلند بود. آنطرف پنجره چند کارگر در حال بالا کشیدن تیرآهن  بروی سقف سوله بودند.    

   Kindermund tut Wahrheit kund.
ترجمه: دهان کودکان، حقیقت‌گو است.
   Kinder und Narren sagen die Wahrheit.
ترجمه: کودکان و دیوانگان حقیقت‌گو هستند.

سرزمین من

کاش در سرزمین بهتری بودیم
کاش در کنار هم  میان علفزار ها راه می رفتیم
بی اینکه تلفنت زنگ بزندو تو در حالیکه نمی دانی چه بگویی
باید از من جدا شوی
براستی جایی هست که آدم بدون مزاحم لحظه ای قدم بزند؟
کاش در سرزمین دیگری بودیم
و میان قایق بادبانی کنار هم زیر آسمان آفتابی  بازی ابرها را دنبال می کردیم
نه ترافیکی و نه صدای بوق و داد و فریادی فقط صدای باد
بادی که  میان بادبان می وزد
کاش در روزگار دیگری بودیم
نه آنقدر دور نه آنقدر دور
نه آنجایی که دایناسور ها در حال حرکتند
و نه آنجایی که ماشینهایی فضایی در خیابان در حال حرکت اند
آن زمانی را  که بدون هیچ مزاحمی کنار هم در خیابان راه می رویم
همان روزگاری که بدون در دسر می توان وقتی را برای باهم بودن انتخاب کرد
لحظه ای که در آن نمی دانم وجود ندارد
و در آن باید ببینم وقت دارم وجود نداشته باشد
و هر کس بکار خودش برسد
ودیگران برایمان دردسر نیستند
لحظه ای که ما باهم می توانیم در آرامش کامل میان علفزار ها قدم می زدیم
  کاش در سرزمین دیگری بودیم
  کاش در روزگار بهتری بودیم

۱۳۸۸/۰۶/۱۸

حرفه ای



آنچه مرا به دوباره دیدن  فیلم حرفه :خبرنگار (مسافر)وا می دارد‌،‌ جسارت شخصیت اصلی فیلم برای کشف حقیقت است. می دانم همه آدم ها در زندگی شخصی هدفی را برای خودشان در نظر می گیرند اما آنچه یک نفر را بین افراد جامعه منحصر به فرد می سازد انجام عملی است که دیگران شاید حتی به آن فکر نکنند. حرکتی قهرمانانه و یا غیر عادی. بار ها و بارها از خود پرسیده ام که کار مهم من در زندگی چه می تواند بوده باشد. آیا چشمان من  برای دیدن حقیقت آنقدر باز بوده اند ؟ یا بدون توجه به  اتفاقاتی  که در تمام این سالها اطراف رخ داد است در خیالات و اوهام خودم بوده ام.
دنیا نیازی ندارد که تمام آدمهایش قهرمان باشند . حتی شاید لازم نباشد بسیاری از آنها نابغه و یا استثنایی بنظر برسند. اما گاهی نشستن و فکر کردن در مورد اینکه زنده بودن فرد چه فایده  داشته و چه تاثیر بر اطراف گذاشته خالی از لطف نیست.این روزها بیشتر در این مورد فکر می کنم و کمتر چیز مهمی بخاطر می آورم.
جک نیکلسون را   که این روزها ٧٢سالگی اش را سپری می کند  هنوز با درخشش (استنلی کوبریک) ، دیوانه ای  از قفس پرید(میلوش فورمن )در خاطر دارم . مردی با ده جایزه معتبر بین المللی(7افتخار گلدن گلوب و 3 جایزه اسکار) یقیناً بجز استثنایی و نابغه نام دیگری نمی تواند داشته باشد. صحبت راجع به یک ستاره هیچ وقت آسان نبوده است . وقتی بازیگری صاحب سبک  کنار کارگردانی که هنر و فلسفه و جادو را با هم مخلوط کرده است قرار می گیرد نتیجه  بدست آمده کاملاً چشم گیر است.میکل آنجلو آنتونیونی کارگردان پر افتخاری که توانست در  6 دهه فعالیت سینمایی اش در تمام جشنواره های اروپایی و امریکایی بدرخشد این فیلم را مابین دو فاصله زمانی 5 ساله بین فیلم قبلی و بعدی اش ساخته است .  که این امر حکایت از  درگیری های ذهنی و فکری و شاید وسواس وی داشته باشد.شاید بین  فیلم های یک کارگردان یک اپیزود یا یک نمای خاطره انگیز شما را میخکوب کند. مثل نمای آخر فیلم بربادرفته(استنلی کوبریک) و یا نمایی میانی از تایتانیک(جیمز کامرون) و یا صحنه ای از نجات سرباز رایان(استیون اسپیلبرگ) و یا نمونه های  وطنی از فیلمهای  قیصر (مسعود کیمیایی) و یا دلشدگان(علی حاتمی) که در ذهن ها باقی خواهد ماند....
اما یک برداشت 7 دقیقه ای  در قسمت پایانی فیلم حرفه : خبرنگار وجود دارد که در آن شاعرانگی و حقیقت زندگی و مرگ در فیلم به حد اعلای آن می رسد. برداشتی طولانی و بحث بر انگیز  که لاک شخصیت اصلی مرد فیلم  در اتاق بروی تخت دراز می کشد و دوربین از اتاق او بیرون کشیده می‌شود و در حیاط به گردش  در می آید از پنجره اتاق بیرون آمده و مردم و چیزها به درون کادر می‌آیند و بیرون می روند تاوقتی که دوربین در گردش خود دوباره به اتاق باز می‌گردد و وی را مرده می‌یابد.پایانی غم انگیز  که خفقان حاکم بر یک جامعه ی دیکتاتــــور را بخوبــــی نمایـــــان می سازد.
بازیگر زن فیلم ماریا اشنایدر  که تجربه بازی کنار یک ستاره را در فیلم آخرین تانگو در پاریس (برناردو برتولوچی)در کنار مارلون براندو تجربه کرده بود بار دیگر توانسته بازی روان   و خاطره انگیزی از خود به نمایش بگذارد. هر چند اشنایدر برای ستاره بودن چیزی از نیکلسون کم ندارد اما این داستان خود فیلم است که اجازه بزرگ نمایی بیشتر را  به بازیگران نمی دهد و بیشتر بازیگران بجای ایجاد جذابیت های شخصیتی برای خود در خدمت روایت فیلم هستند .عقیده ای که خود انتونیونی نسبت به بازیگران فیلم هایش دارد و آن این است که آنها همانند دوربین و یا چیز های دیگر فقط عنصری از عناصر فیلم هستند.
آنتونیونی در مصاحبه با کایه دو سینما(1960) در مورد  خودش  گفته است:
-من تئوریسین سینما  نیستم. اگر شما از من بپرسید که من چطور کارگردانی می کنم اولین چیزی که به مغز من می رسد این است : نمی دانم.
ور در قسمتی دیگر می گوید:
بزرگترین خطر برای کسانی که در سینما مشغولند این است که آنها یک امکان  و قابلیت خارق العاده ای برای دروغگویی پیدا می کنند.

      The Passenger (Professione: reporter)
مسافر - حرفه خبرنگار
کارگردان : میکل آنجلو آنتونیونی (2007-1912)
سال ساخت : 1975
بازیگران : جک نیکلسون - ماریا اشنایدر

۱۳۸۸/۰۴/۱۶

مادر

انگشت شصت اش را توی دهنش کرده بود و تند تند می مکید.
صورت اش رابه سینه سفید و عرق کرده مادر تکیه داده بود. گاهی از گوشه لب اش لبخندی و لحظه ای بعد اخمی از ابرویش بیرون می زد.
زن با چادر طوسی رنگ میان در ایستاده بود.  موهای قهوه ای تیره رنگ از زیر چادری که با گوشه دهان به دندان گرفته بود بیرون زده بودند .سفیدی سینه اش از زیر پیراهن نازک و یقه باز  چشمک می زد. چشمان پر آب و سرخ اش معطل یک روزه ی نصفه نیمه بودند. بایک دست نوزاد را درآغوش گرفته و با دست دیگر عکسی مچاله شده را نشانم داد.
- روزها میره خونه این دختره و شب ها میاد خونه خودمون.
عکس نیمه پاره ، مرد جوان و خوش چهره ای را کنار یک زن با آرایشی غلیظ نشان می داد. در ظاهر زن و مرد داخل عکس  بیشتر از زنی که مقابل من ایستاده بود به هم می آمدند.
- دیروز که فهمیدم. زنگ زدم صد و ده  که دستگیرشون کنه دختره پتیاره رفته صیغه نومه شو آورده. منم اول پاره اش کردم و بعد هم  یک فصل زدمش. اما حریفشون که نشدم. اومدم با مادر ش حرف بزنم شاید که دختراش دست از سر شوهر م برداره. گفته اند آدرس خونه دختره توی این محله است .
--اشتباه کردی آقا جان . نباید به پلیس زنگ می زدی . با خودت نگفتی اگه واقعن طرف دختر باشه  باید یه عمر تحمل اش کنی؟.
 صیغه اش کرده! چه بهتر.!فدای سرات ! بره صد تا صیغه کنه.
مگه چه عیبی داره دخترجان؟ مهم اینه که خرجی تو رو بده. یه مدتی که بگذره سیر میشه و برمیگرده پیشه خودت.
- اگه برنگشت چی ؟ اگه بدهنش مزه داد و دائمی اش کرد چی؟
بغض اش ترکید و همانجا جلوی در روی پله نشست...

۱۳۸۸/۰۳/۳۰

مکتبی

کبوتر های همسایه روی بوم قر میزدند و دور خودشان می چرخیدند. گاهی یه کتی بالشون را روی زمین می کشیدند و دنبال هم می دویدند. جزوه تست ادبیاتم  رو  باز  کرده بودم و گاهی یه خط در میان تست هایش را مرور می کردم .
 مامان در اتاق را باز کرد و با یک بشقاب خیار و گوجه سبز وارد اتاق شد .
-- پسر جان! تو اتاق ات بمان و جیک نزن. امروز دوره قرآن خونه ماست. دو سه ساعتی هستند و می رن.
از جایم پا شدم و یک پارچ آب یخ از آشپزخانه برداشتم و دوباره  روی تخت لم دادم. ساعت دست ساز که با مجسمه های گچی کوچک روی دیوار چسبانده بودم چهار عصر را نشان میداد. جزوه ادبیات راانداختم کنارم و سه تا گوجه سبز تو دهانم کردم.  شیرین میزد. در قرمز رنگ نمکدان را برداشتم دهانم را باز کردم و چند ضربه به ته نمکدان زدم. پوست خیارهای سبز و قلمی نازکتر ازآن بود که بشود آنرا گرفت. خرت و خرت گاز زدن خیارها بلندشد. مادرم که از جلوی اتاق می گذشت به خنده گفت :
- آرامتر ! نترس کسی دنبالت نمیکنه.
صدای  زنگ بلند شد. جستی زدم و در اتاق را بستم. صدای طاهره خانوم  بود. همیشه اول همه می آمد .  چند دقیقه بعد سروکله بقیه پیدا شد.
به هوای گرم اتاق حساسیت داشتم.  حس می کردم هر لحظه ممکنه عطسه ای بزنم.
یک لیوان آب یخ برداشتم و بینی ام را جلوی آن گرفتم.
طاهره خانوم شروع کرده بود .
- الهم صل علی محمد و آل محمد...
حاضران دوره  همگی با او تکرارمی کردند.  ابتداطاهره خانوم یکی دو صفحه ای می خواند و بعد  ازیک طرف بترتیب شروع به روخوانی قرآن می کردند . طاهره خانوم هم غلط و درست خانم ها را تذکر می داد. بعضی وقت ها هم یک تفسیر کوچکی از آیه ای که خوانده می شد می داد . مامان می گفت طاهره خانم کتابهای تفسیر آقای دستغیب رامی خواند.
نمی توانستم جلوی عطسه ام را بگیرم . بالشت را برداشتم و روی صورتم فشار دادم.
- هاپچو وووو.
نه یکبار و دوبار چند بار پشت سر هم تکرار شد.
می توانستم صورت مادرم راتجسم کنم. نگاه های چپ چپ طاهره خانم و بقیه همسایه ها احتمالا به مادرم دوخته شده بودند. زن های همسایه نسبت به اینکه صدای انکرالاصواتشان را نامحرم بشنود خیلی حساس بودند.
آب ازبینی ام به راه افتادم بود.  دنبال جعبه دستمال کاغذی گشتم .
پیراهنم را از تنم در آوردم و به آرامی داخل اش فین کردم.داخل هال صدای خواندن زهرا خانوم بلندبود. بد آهنگ بود . فراز و فرود هماهنگی نداشت . خواندن اش مرا بیاد راهبان معابد بودا که توی فیلم ها دیده بودم می انداخت.گوش هایم راتیز کردم .
زهرا خانوم : یا ایها الذین امنو کانو ...
طاهره خانوم: کونو ! زهرا جان کونو درسته.
-: مگه مو چی گوفتم . مو هم گوفتم کانو.
--: بازهم که داری  تکرار می کنی! کونو درسته خواهر جان.
زهرا خانوم با تحکم و عصبانیت دوباره گفت :
-وه وه .یا ایها الذین آمنو کونو . خوب رفت ؟
-- : بعله . بفرمایید ادامه بدید.
خنده چند نفر از خانم ها بلندشد . مادرم با یک سینی چای وارد  هال شده بود.
زهرا خانم یک آیه پر غلط دیگر خواند و صدق الله العلی العظیم.
صدای صلوات بلند شد.
صد رحمت به حمام های زنانه . قیل قال  زن ها بلندشده بود.انگار نه انگارکه جلسه قرآن بود. به هرحال چند جمله غیبت  که به جایی بر نمی خورد.
مادرم همیشه می گفت خیارزیاد بخوری سردی ات می کند.  فشارزیادی  در پایین شکم ام حس می کردم . با خودم می گفتم . این یکی از همه دردهای عالم بد تراست. کاش می توانستم از میان حفاظ پنجره های اتاق رد شوم و گوشه حیاط خودم را خلاص کنم.
روی تخت دراز کشیدم . تا یک ساعت بعد که همسایه ها از خانه بیرون رفتند شیرینی همه خنده های آنروز از دماغم درآمد.

۱۳۸۸/۰۳/۲۹

خ مثل

این گفتگو بوسیله سربازان گمنام ما در یکی از هتل های دارفورضبط شده است .کلیه دیالوگ ها واقعی و اهمیتی ندارد اگر تشابه اسمی وجود داشته باشد. ضمناً من هنوز(همون فعلن خودمون) اعتقاد دارم که اینجا یک مملکت آزاد است. پس لطفاً همگی یه کمی جنبه داشته باشیم .نقطه.
روز - داخلی - طبقه سوم ساختمان هتل مانگو لو 
یک اتاق دود گرفته و نیمه ویران که بر اثر انفجار کمی از دیوار آن فروریخته و پنجره ندارد برای همین می توان خیابان روبرو رادید. احتمالاً مردی روی تخت نشسته لباس سفید  و بلندی برتن دارد. مردآرام آرام زمزمه می کند.
مرد : هیشکی مثل من تو رو دوست نداره اینو از تو چشام می تونی بخونی ..
زمزمه های مرد با صدای باز شدن ناگهانی درب قطع می شود . جوانی با موهای کم پشت  قد بلند و لباسهای خاک آلود در حالیکه مسلسل اتوماتیکی را به طرف مرد نشانه رفته  به داخل اتاق می پرد.
جوان - دستاتو بزار رو سرت پیری .
مرد : مثلاً نذارم میخوای چه غلطی بکن؟
جوان  مثل اینکه چیز عجیبی شنیده باشد . اسلحه را به طرف پایین گرفته  و  لبخندی زده و در آستانه در روی دو زانو می ایستد.
جوان - من نوکرتم . من چاکرتم . الهی چارقدتو بدوزم. گاو گوسفندا خوبند؟
من خرتم . مو غلامتم. بن چاکر سنه . ایش بین سنی سوی یوروم. آی لاو..
مرد با عصبانیت موبایلش را به طرف جوان پرت می کند.
مرد : خاک برسرت . یاد نگرفتی وقتی میخوای بیای توی اتاق اول در بزنی بعد یالله بگی . فکر نمی کنی ممکنه صحنه ای  اون تو باشه . محرم نامحرم یادت نداده اند؟
جوان - آقا من غلط کردم . ماست خوردم . بیجا کردم. خاک پام .اسیرتم.
جوان سینه خیز خودش را به تخت جلوی پای مرد می رساند. و شروع به بوسیدن لباس بلند مرد می کند.
مرد : خیلی خوب پاشو . بسه! باز مثل سگ پاچه میگیره کره خر.
جوان : آه ای نور ای همه نور آه ای بزرگترین عظیمترین  بخشنده مهربان روزی دهنده عادل جبار  قادر  متعال ....
ناگهان نوری از طرف مرد به اتاق پراکنده می شود و جوان دستانش را جلوی صورتش می گیرد.
خدا : فرمایش؟
جوان : آها . حالا شد. پس از مخلصم چاکرم عرض کنم که ملالی نیست جز دوری شما. اگر از احوال این بنده سرافکنده خواسته باشید بحمد شما خوبیم و  در رحمانیت و  رحیمیت شما غرق .
و اما بعد
خدا : ای مرگ. عین آدم حرف بزن ببینم چی می گی.
جوان : مسئله تن یا خدا جون.
خدا : بفرمایید.
جوان : آیا به کی رای بدهیم؟
خدا : باز که مارو قاطی سیاست کردی گاگول. میخوای بعد اینو ببری روزنومه کنی و هر شب تو بیست و سی نشون بدی ؟ کو بچرخ ببینم اون میکروفن مخفی رو کجا قایم کردی.
جوان خودش را کنار کشیده و با حالتی ملتمسانه میگوید.
جوان : نه به اسمت قسم .راست می گم. شما که به یمین و یسار مغز پهن گرفته ما آگاهید.
خدا : این که باید این کنم یا آن کنم پس دلیل چه کوفتی است ای سنم؟
جوان :آره ؟ یعنی اینجوریه؟ 
خدا آهی از ته دل می کشد . به خیابان رو برو خیره می شود. ماشین های  نظامی در حال رفت و آمد هستند. جیپی جنگی که یک خمپاره انداز بر رویش سوار است خیابان را بند می آورد . یک تانک  ساخت فرانسه  باسرو صدای زیاد  به جیپ نزدیک می شود. چند چریک دور بر جیپ را می گیرند. ناگهان صدای تیر اندازی بلند می شود. در یک لحظه تعداد زیادی کشته  می شوند. مسلسل بر روی تانک جیپ را به گلول می بندد.
 جوان و خدا مات و مبهوت خیابان را می نگرند . جوان به صورت مرد نگاه می کند . اشک چشمان مرد را پر کرده است.  مرد با صدای گرفته و بغض الود می گوید :
- همه چیز رسانه ای شده. مرگ  یک طرف دنیا برای یک طرف دیگه  بصورت فیلم  و سریالهای پرطرفدارپخش میشه.
نفس هر کسی تو این دنیا ارزش داره ولی شما آدم ها مردن بعضی هارو با ارزش و مردن بقیه رو بی ارزش جلوه می دین. همه کارهاتون همینجوریه . وقتی حال می کنین که یک موضوع رو گنده کنید خوب کارتونو بلدید وقتی هم میخواید یک طرف دنیا روکه تو آتیش داره میسوزه ساکت نشون بدین بهش پشت میکنید. ببین پسر جون ! سیاه و سفید وزرد و سرخ نداره . آدم آدمه . کار بد بده . کافر و مسلمون نداره . اصلاً من میخوام بدونم کی گفته شما خیلی خوبید؟ ها ؟ کی گفته ؟
جوان به نشانه بی اطلاعی شانه اش را بالا می اندازد.
مرد آه دیگری می کشد و باگوشه آستینش چشمهایش را پاک میکند.
مرد : من شخصاً از دست شما و هم پالکی های تو ناراحت هستم . ولی اگه بخوای چیزی رو دست آویز این ملاقات ات کنی  رک وپوست کنده بهت بگم که  به کسی رای بده که زندگی برای او مفهوم داشته باشه . به زنده ها ارزش بده. این همه آدم عاقل و فرهیخته خلق شده  که کلی حرف درست و حسابی واسه گفتن داشتند حالا چرا تا تقی به توقی میخوره بعضی ها به یک صندلی میرسند یه دفعه همه چیز  فرموش میشه آقایان تصمیم می گیرند خودشون طرحی نو در اندازند. چند بار بگم از دروغ بدم میاد . خسته شدم روی هر کی دست گذاشتم منافق و تو زرد از کار در اومد.
به کسی رای بده که حرف اون بنده خدارو  آویزه گوشش کنه .
جوان - کی اونوقت ؟
مرد : کسی که اگه گفت انا ربکم الاعلی فکر نکنه خداست فکر نکنه حتی اربابه فکر نکنه حتی صاحبه .
کسی که نوکر ی  کنه اونم با افتخار و نه با شعار .از این تریپ های قدیس وار در نیاره از خودش . معجزه من فقط با پیامرانمه . نور منم نه کس دیگه .
باور کن پسر جان حق تو و امثال تو خیلی بیشتر از اینهاست.
یادته اون عارف می گفت :
ما علاوه بر اینکه زندگى مادى شما را مى خواهیم مرفه بـشـود، زندگى معنوى شما را هم مى خواهیم مرفه باشد. شما به معنویات احتیاج دارید. مـعـنویات ما را بردند اینها. دلخوش نباشید که مسکن فقط بسازیم ،آب و برق را مجانى مى‌کنیم براى طبقه مستمند، اتوبوس را مجانى مى کنیم براى طبقه مستمند، دلخوش به این مقدار نباشید، معنویات شما را، روحیات شما را عـظمت مـى دهیم.
جوان از جا بلند می شود طبق معمول مثل همه ملاقاتهایش سرش را مثل خرس پایین می اندازد و از اتاق خارج می شود. مرد همچنان رو تخت نشسته  و با نگاه جوان را دنبال می کند.  مرد سری تکان می دهد وزیر لب زمزمه می کند......

۱۳۸۸/۰۳/۲۸

مرغ پرران تر از هوا

چهارراه  پهلوی که حالا نام یک امام را یدک می کشید پر بود از زن و مرد و بچه های که با چشم های گشاد شده اولین مراسم شلاق زدن شهر را از نزدیک تماشا می کردند. چارقد مشکی هایی که با دودست آنقدر محکم گرفته شده بودند که بزحمت فقط یک دماغ از اش بیرون می زد .  چادر  رنگی هایی که آدامس می جویدند و به زحمت فرق سر رو می پوشوندند و مانتو و روسری هایی که زیاد تو بند تناسب رنگ و اندازه نبودند. بعضی  با پای برهنه تنبان و دمپایی جلوبسته و دست های توی بینی  سرک می کشیدند. برادرها  تسبیح  می چرخاندند و از اینکه دست خدا  در حال رساندن یک کافر به سزای اعمال اش است خوشحال بودند. خواهر ها با همان دماغ از چادر بیرون زده بین جمعیت بو می کشیدند . همه آمده بودند .یک عده هم نیامده بودند. همانهایی که قطره قطره آبروی رفته شان را پشت درهای خانه بر باد رفته می دیدند و باآه هایی از سینه قلبشان را پر کینه می کردند.

آقای نورافشان تنها چراغ ساز شهرکنار مسجد جامع یک مغازه کوچک داشت. از چرا غ آلادین و والور و چراغ پیلته ای گرفته تا اجاق وچراغ انگلیسی و  سماور همه سالی یه بار مهمان آن مغازه بودند.

پاترول آشنایی که یه عده از در و دیوارش  آویزان شده بودند و هیجان از سرو کله شان می بارید جمعیت راشکافت. مردی قد کوتاه با عمامه سفید از بالای یک اتوبوس که  گوشه چهارراه پارک شده بود ،داد زد:

--خواهر ان و برادران انقلابی!  بایک صلوات راه را بازکنید تا پاترول بتونه رد بشه.

 دستگاه بلند گو اکویی از اعماق جانش بیرون داد و - رد بشه- تا اعماق آسمان بالا رفت.  مرد  را به هر زحمتی که بوداز لابلای جمعیت عبور دادند و  در جای خود نشاندند. پیراهن اش راکه  از تن بیرون آوردند شروع شد.

بشمار یک .دو.. سه... چهار ....پنج.... .شش...... هفت...... هشت.......

و هشتاد ضربه شلاق!

برادرها و خواهرهازیر لب صلوات می فرستادند و بااحساس غرور و دل خنکی که بهشان دست داده بودنگاه می کردند.  یک عده شان به نشانه عجب ات ! نوش جان ات! سر تکان می دادند.

مرد تمام مدت ساکت بود و حتی یک فریاد و ناله کوچک هم از او شنیده نشد. هشتادمین ضربه که تمام شد به هر زحمتی که بود بلند شد و کمر راست کرد  .یک لحظه مثل اینکه چیزی به ذهن اش رسیده باشد دوباره همانجا نشست سجده کرد و  زمین را بوسید و برخواست.

باچشمانی که اشک درخشانشان کرده بود دست رو به آسمان گرفت و باصدای بلند طوری که همه بشنوند گفت :

خدا را شکر! ما یه نفر که پول نفت مان را گرفتیم.   

۱۳۸۸/۰۲/۱۵

تیرداد

جلوی آینه دستی به موهای چرب و چیلی ام کشیدم. یک جوش بزرگ قرمز رنگ گوشه دماغ ام را بدرد آورده بود. شلوار جین  آبی رنگی را که با یک هفته کارگری بنایی برای همسایه خریده بودم رو بالا کشیدم. تسمه سیاه رنگ کهنه ام را محکم کردم. سینه ام را بیرون دادم و جلوی آینه نگاهی به قد و قواره خودم انداختم. دستم را داخل جیب شلوارم فرو بردم دو تا سکه 5 تومنی را روی هم لمس کردم. چرخی زدم و به طرف در راهرو  حرکت کردم. روی پله دم حیاط نشستم و  بند های کفشم را بستم و براه افتادم.
نتیجه امتحانات  خرداد سال چهارم هنرستان را اعلام کرده بودند. سرکوچه  که رسیدم  اسمال دودی با موتور گازی آبی رنگش از کنارم گذشت. سوت بلبلی بلندی زدم .
- احمد اووووی ! کجا یره ؟
احمد با تی شرت و شلوارکردی خاکستری رنگ و دمپایی ابری سفید رنگ اش دستی بلند کرد و گفت :
- جهندم!
کنار میدان ایستادم. تاکسی گرم و پر مگس بود. پانصد متری تا هنرستان  پیاده روی داشت. زیر آفتاب ظهر خیس عرق بودم.
درب های سبز رنگ هنرستان را یک قفل بزرگ سیاه رنگ بسته بودند. از دیوار کوچه پشتی به هر زحمتی که بود خودم را بالا کشیدم.  روی دیوار ایستادم وداخل حیاط را نگاه کردم . گنجشک هم پر نمی زد. از بین دو رشته سیم خاردار رد شدم. از روی آبخوری به کف حیاط پریدم. همینکه بلند شدم   کمربند شلوارم شل شد. ظاهرا ً وقتی پریدم سگک کمربند شکسته بود . 
با دو دستم شلوارم را بالا نگاه داشتم . با همان حالت خودم را پشت شیشه دفتر نگاه داشتم . دلم  شور می زد. پشت پنجره دفتر یک کاغذ سفید زده بودند.اسم قاسم و نادر اول لیست نوشته  شده بود. صفر اسم هشتم بود . کل قبولی های خرداد ماه 11 نفر بودند. فریادی از ته دل کشیدم . صدایم توی حیاط خالی مدرسه پیچید . حس خوبی بود . مثل قهرمان های تو فیلم ها دستامو باز کرده بودم . توی اون حیات خلوت هیشکی نزدیک تر از آفتاب به من نبود.
راه که افتادم شلوارم پایین افتاده بود . زود نشستم و شلوارم را بالا کشیدم.  سرم را پایین انداختم و مثل کسی که یک فاجعه برایش رخ داده هراسان به طرف آبخوری راه افتادم . 
خوشحال بودم . نفهمیدم با اون شلوار شل و ول چطوری از دیوار رد شدم توی پیاده رو یک تکه طناب پیدا کردم و  کمر شلوارم را محکم کردم.
 پیاده رفتم طرف باغ ملی و یک گوشه نشستم .چند  ساعتی  بی پولی ام ،تصادف پدر و نتیجه  مایوس کننده  کنکور  فراموش ام شده بود .
باید به  سربازی فکر می کردم.روزهای رویایی  وشبهای خواب و خیال تموم شده بود....

۱۳۸۸/۰۲/۰۴

حجت و نشانه

ایستگاه اتوبوس شبیه سالن های مد بود. روسری های رنگ و ارنگ و موهای هایلایت شده که برای بیرون زدن و هواخوری بی قراری می کردند. روژ های صورتی و قرمز ،مژه های تابیده مشکی و بلند روی بوم های نقاشی سفید رنگ خودنمایی می کردند.
گاهی صدای خنده های بلند و مقطع مسافران بگوش می رسد. جزو ه ها و کیف هایی با بند های بلند و کوله پشتی های جور واجور  حکایت از جمعی دانشجو یی داشت.
لحظه ای سرجایم ایستادم . دو دل بودم.بهتر بود  همین جا دور از ایستگاه  بایستم تا وقت  اتوبوس سوار شوم یا بروم یک گوشه ای روی  صندلی و زیرسایبان بنشینم.امروز لباسهای روشن و سفیدم را پوشیدم. کفشهای پارچه ای ی کرم رنگ و شلوار و پیراهن  سفیدم را خیلی دوست دارم.
ده پانزده قدمی دورترایستاده بودم. خنده های جهت دار دختران تمامی نداشت. زیر چشمی نگاهشان می کردم. بنظر می آمد تمام جوک های خنده دار عالم را بخاطر می آوردند و می خندیدند.
عابران گذری هم چپ چپ نگاه می کردند و هر کدام لبخندی به لب داشتند. دوست داشتم جرآت پیدا می کردم  و با صورتی متبسم در حالیکه خیره به چشم هایشان نگاه می کنم از جلوی آنها رد شوم. آنطوری میشد یک تآثیر حسابی رویشان بگذارم . حاج آقاعلی اکبری می گویند که یکی از طرق نفوذ در دل ها لبخند همیشگی  و صورت خندان  است. شاید هم وقتی  جلوی آنها رسیدم سر صحبت را باز می کردم و انها را با چند حدیث و روایت نصیحت و ارشاد می کردم. احتمالاً می توانستم در روح انها تحولی  بوجود بیاورم.
آه چه باشکوه می شد. آنها با دهان های  نیمه باز محو حرف زدن من می شدند و چه ها که از بحث های شیرین روابط زن و مرد و حجاب و ازدواج و بهشت و اینا که نمی گفتم.
 شاید هم بحث های مدرن می کردم. عنترنت و وب سایت و البته چت روم. این ایمیل ای را هم که مادر آقا قادر برایم درست کرده بود ر می دادم.حیف ! حیف که دست ما بسته است .
می ترسیدم .
بچه های این دوره با زمان ما فرق می کنند. نمی شود دو کلام با آنها حرف زد. دلقک بازی هایشان که تمامی ندارد. درست زمانی که فکر می کنی حرفات را می فهمند با یک حرکت پیش بینی نشده تمام رشته هایی که تابیدی پنبه می کنند.
دستم را به چانه گرفته ام. محو تماشای ایستگاه اتوبوسم. نوک بینی ام را می خارانم.
صدای بوق اتوبوس از پشت سر به گوش می رسد. با سرعت از کنارم رد می شود. می دوم تا به در جلویی برسم. باید کمی خودم  ر لاغر کنم . اضافه وزن پیدا کرده ام.
جلوی پلکان که می رسم راننده نیش اش تا بنا گوش باز است:
- حاج آقا تغلب الله.
عمامه ام را جابجا می کنم . و گلویم را صاف می کنم.
-- سلامن نعلیکم .
سهم من از این همه صندلی  میله آهنین است.
*این داستانک در ماهنامه ماندگار

۱۳۸۸/۰۱/۱۸

چند قطره خون بیشتر

تق و توق انقلاب که بلند شد مینی جوپ پوش ها شدند خواهرچادری  و ماکسی پوش ها شدند حاجیه خانوم حزبی . اما بقول حاج آقا مهدی مامان از همون قدیم ندیما انقلابی بود.
زمانی که خواهر و مادر شهید بودن امتیازی نداشت مامان صدر جدول بود.
مامان می گفت :
- با همین تاکسی بابات رفتیم بهشت زهرا و جنازه  دایی ات رو توی سرد خونه تحویل گرفتیم. دایی یکی یکدونه ات توی چاپخانه کار می کرد .تو شلوغ پلوغی بهمن ۵٧ یه روز صبح غیبش زد. چند روز بعد هم خبر اش رو آوردند.
وقتی داداشی به سرش زد بره بخاطر فتح قدس از کربلا بگذره همه فامیل تو خونه ما جمع شدند و گفتند:
- ببین پسر جان ! عاقبت ات اینه که اسمتو سر همین کوچه روی تابلو می نویسند.
داداش رفت جبهه و تا وقتی دو سال بعدش که شد ١٨ ساله و برگشت اونقدر روی نامه های بدون تمبر براش حرف های مامان رو نوشتم که اون اواخر خودم از پیش خودم واسش بلغور می کردم:
-داداش مبادا بری اون جلو ها و از خط مقدم رد بشی. مواظب تانک و آر پی جی زن ها باشی. اینجا همه خوبند و سلام می رسانند. مامان می گوید که هرچی میتوانی عقب نشینی کن .مبادا جلو نشینی کنی. مسلسل های رگباری خوب خوب را برای خودت وردار و نارنجک ها را تا میتوانی دور دورا بنداز......
چند روز پیش یه تابلو سر کوچه زده بودند: شهید فلانی !
 یاد دایی افتادم. مامان از اولین سالگرد  برادرش  هر سال 22 بهمن مراسم می گرفت  و روضه می خواند. یک عکس سیاه و سفید با قاب خاکستری کهنه که یک نوار قرمز رنگ حاشیه اش رو تزئین کرده بود ،به تاقچه تکیه می زد.
خرما و حلوا و چایی و شیرینی کاکائویی. بعضی سال ها هم که اوضاع مالی بهتر بود میوه هم می داد. ما هم می خوردیم  و از اینکه دایی به این قهرمانی داریم احساس غرور می کردیم.
مامان که جریان کوچه را شنید اولش کمی غمگین شد. فرداش راه افتاد و رفت بنیاد شهید.
کارمند بنیاد پس از کلی اخم و طخم و غرو لوند گفته بود :
- خواهر محترم شما این همه سال کجا بودید؟ ما اینجا خانواده هایی داریم که توی دورافتاده ترین دهکوره ها زندگی میکنند ولی از مزایای خانواده شهید استفاده می کنند و ......
وقتی مامان اومد خونه کله اش اندازه یک هندوانه باد کرده بود.
خندیدم و گفتم :
- بی خیال . این انقلاب حق حساب خیلی هارو هنوز نداده.
گفت :
- واسه خودم ناراحت نیستم .برای مادرم غصه می خورم . اون می تونست  با یک حقوق ماهیانه زندگی  متوسطی داشته باشه ولی توی فشار و ناراحتی بی پولی اش مریضی  خونه بدوشی اش  مرد.
اینو که گفت چشماش پرآب شده بود. مامان هیچ وقت نمی خواست که مثل برادر های ناتنی اش از امتیازات خون دیگری استفاده کند.
دیروز که از در کوچه پایین بیرون اومدم دیدم یک اسم آشنا  روی تابلوی نام کوچه نوشته شده است.

۱۳۸۷/۱۲/۱۷

اتوبوسی بنام هوس

گرمای  اتوبوس  همراه با بو هایی که گاه و بیگاه از لابلای صندلی ها به مشام می رسید بدجوری کلافه ام کرده بود.
صندلی مثل چوب خشک بود. پیره زنی که کنار م نشسته بود با گوشه چارقدش خودشو باد می زد. بوی عرق و حنا از تنش بلند بود. به هرزحمتی بود پنجره کوچک بغلم رو باز کردم. باد گرمی از شیشه بداخل آمد.
اتوبوس پر مسافر کلافه کلافه بود . دو تادختر  تو ردیف کنار ی نشسته بودند . صورتشون از شدت عرق شبیه تخته رنگ نقاشی پر بود از ریمل و پنکک که روی هم ماسیده بودند. دست کرده بودندزیر مقنعه و اونو تکون می دادند تا خنک بشوند.
ردیف جلویی یک زن و شوهر نشسته بودند .صندلی رو به عقب خوابانده بودند. زن چادر سیاه اش رو مثل یک پتوی نازک روی خودش انداخته بود و هیچ جای بدنش  معلوم نبود. مرد هر چند لحظه صورت اش رو از بین صندلی ها بالا می آورد و دور  و برش رو دید می زد.
مرد چشمای هیز و درشتی داشت . خودش را به آرامی داخل چادری که زنش برویش انداخته بود کشید. بدن زن زیر چادر به جنب و جوش افتاد.
کم کم صدای نفس نفس زدن های زن و مرد بلند شد. بیشتر مسافران خواب بودند و یا خودشان را بخواب زده بودند. صدایی جز صدای زن و مرد از اتوبوس بلند نبود.
دو دختر جوان سر در گوش هم آرام می خندیدند.
تحرکی که زن و مرد زیر چادرمشکی می کردند منو بیاد بازی های کودکانه خودم زیر پتو  می انداخت. همیشه وقت خواب زیر پتو برای خودم یک غار دست می کردم .آنجا توی تاریکی  برای خودم تخیلات و قصه های خیالی می ساختم.
آب دهانم را با خشکی تمام  قورت دادم . همه سکوت اتوبوس  با صدای جیغ بلند زن  بهم  خورد . همه  مسافران سرهایشان را از صندلی ها بیرون کشیده و به زن و مرد خیره شدند. مرد در حالیکه به شدت عرق کرده بود . سرش را از زیر چادر زن بیرون آورد.
با همان چشمانی که حالا قرمز شده بود خیلی بی تفاوت به مسافران نگاه کرد. بینی اش را بالا کشید و سرفه ای کرد . بعد به آرامی به صندلی تکیه داد و سرش را به طرف بیرون چرخاند.
 مسافران پوزخندی زدند و  سری تکان دادند و دوباره سکوت برقرار شد.
پیرزن کنارم زیر لب نفرینی کرد و بعد استغفار  وکلی ورد و جادو بر زبان راند.
برایم خیلی جالب بود که بدانم  این مردک احمق باخودش چطوری فکر می کند.
رسیدیم . مسافران به آرامی پیاده می شدند. کنجکاو شدم زن را ببینم.
تقریبا ً همه پیاده شده بودند و من منتظر بودم . زن به آرامی سرش را از زیر چادر درآورد.
گونه راست زن بخاطر گازی که مرد گرفته بود قرمز و متورم شده بود.
دندانهایم برای گاز زدن یک سیب سفت بدجوری می خارید.

۱۳۸۷/۱۱/۲۶

عشق آخر

این جوری به من زل نزن!
تو هیچوقت دختر خوبی نبودی ! هیچوقت. هیچ.
یادته روز اولی که توی حیاط دانشگاه محو ابرها روی نیمکت سیمانی  لم داده بودم؟ درست مثل یک شبح اومدی و همه آسمونو پوشوندی .
- ببخشید ! شما  این ساعت روانشناسی دارید؟ چه جالب ! کتاب رو هم که خریدین .
--جانم؟.......... بله .حتمن. بفرمایید. قابل نداره.
یک هفته ای بود که توی نخ ات بودم. از اونروزی که یه گوشه حیاط دانشگاه نشسته بودی و با خاله ریزه ساندویچ ات رو شریک کرده بودید ، تا روزیکه تا دم خونتون دنبالت کردم. یادم نمی ره وقت تعیین واحد چقدر بین این طبقه و اون طبقه ساختمون اداری بالا و پایین رفتم.
لب و لوچه ات رو پاک کن! .
بیا بگیر ! اینم دستمال.
چیه ؟ میخوای خودم پاک کنم؟
باشه . باشه.
ببین خوشگلم. دیگه نمی تونی با این چشمای پر از اشک گولم بزنی. این رنگ قرمز تازه ای رو هم که به لبات زدی. آره . همین. زیاد خوشرنگ نیست. صورتی رو بیشتر دوست دارم. ببین چیکار کردی! همه ی لپ ات پر شده.
آ ه ها. اینم پاک شد.
میدونی عزیزم! تو همیشه پاتو زیادی از گلیم ات دراز می کردی. یادته شبی رو که با هم اتاقی هات مست کرده بودید. یادته با لباس نیروی انتظامی دزدی اومدم چند ساعت کشیک دادم تا سرکار خانوم بتونین در آرامش به عشق و حالتون برسین.
یادته چقدر واسه اون دوست تریاکی ات  دنبال علف و لول کوفت و زهر مار دویدم؟
همه ساقی های معروف توی پارک و زیر بازارچه منو می شناختند. بعضی وقتا واسه یک بطر ودکا یا عرق سگی و یه نخود تریاک از جاهایی سر درمی آوردم که اگه عشق لاتی ام گل نمی کرد حالا حالاها باید صدامو از انفرادی می شنیدی.
بازم مرام ممد سیا رو برم که هیچ وقت مارو دست خالی نمیگذاشت تا جلوی سرکار خانوم رو سیا نشیم.
واست کتک نخوردم قبول. ولی به نامردی خیلی ها رو زدم. خیلی ها که وقتی حال میکردی آمار می دادی و ما هم که بعله سرباز و اسیر حلقه بگوش شما. بزن و برو.
بعد صداش در می اومد که ای دل غافل طرف بیگناهه. آش نخورده و دهن سوخته است.
نمونه اش ؟ یادته گفتی استاد آمار خودشو توی سالن چسبونده به ات ؟ بیچاره اونقدر روی باسن اش آتیش سیگار خاموش کردم که تا یه ماه رفت مرخصی.
چقدر خر بودم. افسارم دستت نبود که. خودم دنبالت میومدم. دیوونه لات بازی هات بودم.
دختر حاجی . چادری. اما لات و بد دهن. حیف. حیف. چه روزهای خوبی بود.
چیه؟
باز رفتم منبر؟ همینه که هست. مجبوری گوش کنی. اینجا آخر خطه.
چه مرگته؟
بهم نمی آد؟ آره منم گریه می کنم . این اشکه . شاش که نیست.
هرچیزی رو می تونستم تحمل کنم جز ج ن د ه گ ی ات رو.
صدای چی بود ؟
منتظر کسی هستی؟
صدای زنگه!
خوب .
من باید برم.
فقط خواستم بدونی دوست پسر ات خودکشی کرده.
خوب.
کیه پشت در؟ دستش رو گذاشته روی زنگ.
من رفتم.
آخ! داشت یادم می رفت.
دستت رو بده به من!
آفرین! این کارد رو از سینه ات بیرو بکش.
وای  دختر چقدردلت خونه!

۱۳۸۷/۱۱/۲۰

دره من چه سبز بود

ماسه های ساحل زیر نور ماه سفید بنظر میرسید. ساحل ماسه ای پر بود از خورده ریزه های چوب که  آب با خودش آورده بود . دمپایی های هر دو تا مون  پر از ماسه شده بودند .دمپایی های هر دو تا مون  پر از ماسه شده بودند . 
 صدای موزیک شادی از اسکله  بلند بود. دو تا دور اسکله پر بود از چراق های رنگی  که وسط اون همه تاریکی ساحل  به چشم می اومد.
سکوی اسکه با یک فاصله 100 متری بوسیله یک راهرو باریک چوبی از ساحل جداشده بود. راهرو  در هر دوطرف بوسیله نرده های چوبی  حفاظت می شد. تو جلوی من راه می رفتی و من با فاصله نزدیک پشت سر ات. جلو تر که می رفتیم راهرو  مرتفع تر می شد  کم کم صدای برخورد آب به پایه های اسکله بلند تر به گوش می رسید . یک  آهنگ « قر دار »  همه اسکله رو به رقص در آورده بود.  
جلوی سکوی اسکله ایستادیم. دور تادور سکو پر بود از تخت هایی که کنار هم چیده شده بودند. پسر لاغر اندامی که شلوارش را به زحمت با یک کمر بند قطور نگه داشته بود کنار  یک یخچال پر از انواع نوشیدنی و خوراکی  ایستاده بود. روی یخچال کلکسیونی از قلیان چیده شده بود. وسط سکو چند زن و مرد که همگی .. بنظر می رسیدند در حال رقصیدن بودند. 
من متولد این شهرم . کودکی ام را جز خاطره هایی که دیگران از آن تعریف می کنند  بخاطر ندارم. برادر بزرگم همیشه از عروسی های همشهری هام تعریف می کرد . چیزی که همیشه او تاکید خاصی بر آن داشت رقصیدن دست جمعی زن های اینجا بود.
روی یکی از تختها  کنار یک زن و شوهر خیلی خیلی داغ نشستیم. بعضی ما آدم ها  گاهی آنقدر  در امور شخصی خودمان غرق می شویم که یادمان میرود کجا نشسته ایم. مرد جوان آنقدر خوشمزه خوشمزه لب های همسرش را می خورد که من یک لحظه به هوس افتادم. 
-- من تشنمه تو چی میخوری؟
- هلو یا سیب.
دو تابطری آبمیوه خریدم و دوباره روی تخت نشستم. موزیک تمام شد و پس از تشویق همه نشستند. صدای مرد چاقی  که با لهجه خاصی صحبت می کرد توجه همه را بخودش جلب کرد. مرد  از پسر فروشنده درخواست یک آهنگ محلی را کرد. موزیک  پر سر و صدا یی بلند شد. دو تا بطری آبمیوه رو باز کردم . مزه سیب دوید  زیر زبونم. 
- میشه  من یکمی از سیب ات بخورم.
بطری آبمیوه رو بدست ات دادم. موزیک  از پیش در آمد  وارد یک قسمت تند شد. یک دفعه چند تا زن که همگی چاق  و  مسن بودند  وسط سکو آمدند. 
زن ها  می چرخیدند و دست می زدند و پس از یک چرخش دور خودشون به نزدیک هم می رسیدند. و بعد اون  حرکت عجیب و غریب رو انجام می دادند. حرکت جالبی بود اون ها با سن ها ی چاق و قلمبه شونو همچی می لرزوندند که دل آدم ضعف می رفت.
دوباره احساس تشنگی کردم . رو کردم به تو و بهت گفتم :
--میشه اون  سیبه رو بهم پس بدی . 
دستتو گرفته بودی جلوی دهنت و از بس ریز ریز خندیده بودی چشمات پر از اشک شده بود. نفس عمیقی کشیدی و خیلی گیج و بی حال گفتی :
- ها ؟ هلو رو خوردم  ؟ کدوم سیب ؟
و دوباره صورت ا ت رو بین دستات قایم کردی.

۱۳۸۷/۱۱/۱۸

خواهری

سیلی سرخی گونه اش را  گرم کرده بود. مو های وزوزی و بلندش از زیر شال خاکستری رنگ  بیرون ریخته بود. کوزه سفالی را با دودست بغل  کرد. دمپایی های کهنه اش را پوشید.
درب حیاط را با زحمت باز کرد. سوز سرما کمی داغی صورتش را کم کرد. از دم حیاط تا  سرداب ته کوچه  چند خانه فاصله بود. 
لخ و لخ براه افتاد. پیراهن بلند و کهنه اش به چاله چوله های کوچه زبان درازی می کردند.
تنبان رنگ و رو رفته و کوتاهش ساق های سفید و قرمز شده اش را بیرون انداخته بود. صدای نمکی و خر اش از دم آب انبار می آمد.
زنی با چادر مشکی بلند و رو بند سفید با قدم های بلند از کنارش رد شد. صدای نوچ نوچ اش از دختر دور می شد.
دم سرداب که رسید خر تکانی خورد و صورتش را به طرف دختر برگردانید. سرش را بنشانه نامعلومی بالا و پایین کرد.
دختر جواب سلام خر را داد و وارد سرداب شد. فاصله پله های آجری سرداب از پا های کوچک دختر بیشتر بود. روی هر پله ابتدا می نشست و بعد به پله ی پایین تر میرفت. به ته سرداب که رسید. نمکی خیک بزرگ چرمی اش را پر آب کرده بود.
-- سلام زیبا خانوم ! خوبی بابا جان. بده برات آبش کنم.
دختر به نشانه سپاسگزاری صورت اش از هم باز شد و لبخندی زد.
سرداب تاریک بود . و نور کمی از ته کوچه به ان پایین می رسید. خر آز ان بالا پایین را می پائید. نمکی  خیک چرمی سیاه رنگ اش را بردوش گذاشت و بادست دیگر کوزه را برداشت. دختر چهار دست و پا و با عجله دنبال نمکی براه افتاد. 
چشمای  گرد و درشت دختر برقی زد.نمکی کوزه را بدست دختر داد. دختر آن را بغل کرد.
-- میتونی ببریش.
دختر بنشانه تاییدسری جنباند. کوزه را بغل کرد و کمی به عقب خم شد.کوزه چندکیلویی می شد. خر و نمکی فش فشی کردند و دور شدند.
پا های لخت اش توی دمپایی یخ زده بود. از سر کوزه  صدای تالاپ تالاب آب بلند بود.
چاله دم در حیاط شیخ احمد پای دختر را گرفت. پایش پیچید و با کوزه کف کوچه افتاد.
کوزه تالاپی صدا داد. پیرهن بلند اش از بالا تا به پایین لیچ آب شد.  با  هر زحمتی بود  بلند  شد و گوشه کوچه نشست.
زهرا خانوم با آن شکم گنده و دستان سنگینش احتمالن جلوی مطبخ منتظر استاده بود.
  امشب  زیبا را به تلافی شکستن کوزه در زیر زمین تاریک حبس می کرد.بابا وقتی که بود اوضاع فرق می کرد.
دلش بیشتر از تکه های درشت کوزه شکست.
زیر لب میان حباب های دهانش گفت :
امان از تنهاهی و بی یاولی ! 
گریست . همانطور گریه می کرد .
از انتهای کوچه مردی درشت اندام نزدیک شد. مردی با کفشهای بزرگ و دستان سیاه و پر مو.
-- سلام بابا جان ! چی شده آقاجان ؟ برای چی گریه منی؟
هق هق اش نمی گذاشت درست حرف بزند.
- کوزه ه ه  هه ... شکست ... بلم خونه... زهلا میزنه.
.آب بینی اش را بالا می کشد . لبانش را همانطور کج و کوله نگه داشته .
مرد دستی به سرو صورت دختر میکشد. به نرمی از جا بلندش می کند و او را در آغوش می کشد.
زیبا آن روز  و تا بیست سال بعد آن به خانه برنگشت....

* لیچ آب( یا - لیچ او -به زبان بومی خراسانی -نیشابوری-به معنی خیس شدن سرتا پااست).

۱۳۸۷/۱۰/۲۸

درباره ولی

باران تازه بند آمده بود . بوی خوب خاک  و اردیبهشت  توی حیاط مدرسه می پیچید .
کلاس ورزش بچه ها را دیوانه کرده بود . یک توپ خوشرنگ بسکتبال و یک توپ نوی فوتبال ، دو تا تشک بزرگ  سبز رنگ ابری قطور که وسط حیاط مدرسه پهن شده بود.
 اهل فوتبال نبودم. توپ بسکتبال هم آنقدر سنگین و بزرگ بود که جرات نمی کردم به اش دست بزنم. کلاه کاموایی گشادم را تا روی چشم هام پایین دادم و زیپ کاپشن قرمز و سفیدم را تا زیر چانه  بالا کشیدم. دست هام  قرمز شده بودند . سرما سرمایم می شد.
خانم  ورزش از آنطرف حیاط صدایم زد.
رفتم نزدیک تشک ایستادم. گوش هام سوت می کشیدند. صدای خانم معلم توی گوشم می پیچید. 
کف دستهام رو گذاشتم روی تشک و  به پشت غلتی زدم.آسمان آبی خوشرنگی بود. چند تا تکه بزرگ ابر تزئین اش کرده بودند. دلم می خواست همانجا بخوابم. گرم و نرم بود. خانم ورزش صدا زد.
- ولی ! آهای ولی !  خوابت نبره!
چشمهام سیاهی رفت .دیگر چیزی نفهمیدم.
مادر سراسیمه میان راهروی مطب دکتر می دوید. پزشک با خونسردی تمام گفته بود:
- باید ببریدش مشهد !اینجا کاری از دست ما بر نمی آد.

تاکسی قراضه میان مه پیچ دلبران هن و هن کنان بالا می رفت. پسرک در آغوش مادرش لای پتو با سر و صورت عرق کرده بخواب رفته بود.
ساعتی بعد بیمارستان قائم مشهد  پذیرای خانواده سه نفره بود. پزشک اورژانس دستور بستری فوری بیمار راداد.
منانژیت حاد و عفونت باعث به اغماء رفتن پسرک شده بود...
  اتاق تاریک  و دو تخت فلزی با نرده های سفید رنگ و بلند  که کنار هم قرار گرفته بودند.   کمد فلزی طوسی رنگ گوشه اتاق قرار گرفته بود . دست و پای پسرک با پارچه سفید به تخت بسته شده بودند.
کف اتاق موزائیک فرش بود . حس می کردم همه دنیا قوس برداشته است. همه چیز اتاق فرورفتگی داشت. سرم گیج رفت و آنرا را دوباره روی بالشت گذاشتم.
پرستاری اخمو و  سیاه بالای سرم ایستاده بود.
-- تکان بده خودت -ر- نره غول . خدا مرگت ده باز بخودت شاشیدی؟
نیشگون و پس گردنی محکمی نثارم کرد.اینجا آخر دنیا بود.
دختر کوچکی که روی تخت کناری خوابیده بود خودش را زیر ملافه اش پنهان کرد.  پرستار با غرولوند زیاد ملافه وروتختی و شلوار مرا عوض کرد.می لرزیدم. سرم را پایین انداخته بودم . حتی جرات گریه کردن هم نداشتم.
 روز های بعد از آن هم لطف پرستار نصیبم می شد. صبح روز سوم که از خواب بیدار شدم ملافهی سفیدی روی دخترک را پوشانده بود . تکان نمی خورد. چند دقیقه بعد دخترک را روی برانکار از اتاق خارج کردند.
بین دستشوئی و اتاق من بخش بیماران قلبی بود. یک اتاق پراز کپسول های بزرگ اکسیژن و شیلنگ هایی که به بیماران متصل بود.
کمی سرگیجه داشتم . باهر زحمتی بود از تخت پایین آمدم . سرم را پایین انداختم و به آرامی از وسط اتاق به طرف دستشوئی رفتم.
پس از اینکه از دستشوئی خارج شدم . چیز لزجی را روی  شلوار و نزدیک کمرم حس کردم. پیراهن بلند ی که به تن داشتم  پر بود از کثافت و ...
دنیا روی سرم خراب شده بود. می ترسیدم . اگر پرستار مرا با آن سرو وضع می دید حتمن  پس از چند فحش و ناسزا پس گردنی و نیشگون نثارم می کرد.
باسرعت خودم را به کمد لباسها رساندم. دکمه های پیراهن را با عجله باز کردم و با قسمت تمیز لباسم پشتم را پاک کردم. لباس را مچاله کردم و  داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم . پیراهن بلند آبی رنگ تمیزی از داخل کمد برداشتم وبه تن کردم. خوشبختانه  از پرستار خبری نبود.
چند روز بعد اتاقم را عوض کردند. یک خانم پرستار مهربان و قد بلند کنار تختم ظاهر شد.
-- سلام پسرم ! آب میوه دوست داری؟
دوست داشتم تا ابد روی آن تخت بنشینم و به خانم پرستار نگاه کنم. با وقارو متانت راه می رفت . یک لیوان پر از کمپوت گیلاس برایم آورد. عطر خوبی از  دستانش به مشام ام رسید. تا آن روز کسی آنطور مهربانانه دست به سرو کله ی  من نکشیده بود.
پنجره بزرگی کنار تختم بود . که منظره ای از حیاط بزرگ بیمارستان از آن نمایان بود.
انترن ها و پزشکان جور واجور هر روز دور تختم جمع می شدند و حرف های عجیبی می زدند. یک روز صبح مرا به اتاقی متفاوت بردند و سوزن عجیبی را واردستون فقراتم کردند.
پزشک از نمونه گیری مایع نخاعی حرف می زد. جواد آقا پلیس محله مان آنروز ها مشهد ماموریت بود. خدا بیامرز مرا توی بغلش  بین طبقات جابجا می کرد. سردوشی و پلاک تیره رنگ روی لباس اش هنوز یادم هست....
بالاخره یک روز صبح زود که چشمانم را باز کردم مادرم را بالای سرم دیدم. چشمانش پر  آب شده بود ولی می خندید.
-- سلام پسر گلم خوبی مادر جان! الهی قربونت بشم.
با آنکه مزه کمپوت گیلاس خانم پرستار و دستهای خوش بویش هنوزدر خاطرم بود ولی دلم برای خانه ی مان، مدرسه و بچه های محله تنگ شد.
مادرم را محکم بغل کردم. پدر آن طرف تر با تعجب نگاهم می کرد. خندید.