۱۳۸۶/۰۹/۱۵

خواستگاری

کرکره عمودی اتاق  از فشار باد کولر تکان می خورد.
باانگشتای پام رو فرش ضربه می زدم. دستمو زده بودم زیر چونه و  به در خیره شده بودم.
با یک چادر گلدار آبی اومد تو اتاق.
سرشو انداخته بود پایین . بلند شدم و خیلی رسمی ایستادم و خواستم  بنشینه.
--خوبی؟
- مرسی.
--دلم خیلی واست تنگ شده بود.
-منم دلم برای شما تنگ شده بود.
دستاشو خیلی آروم گرفتم. سرد ویخ.
حس کردم دلش هری ریخت پایین. گونه هاش گل گلی شد.
-- من خیلی دوسِت دارم.
- منم شما رو دوست دارم..
چادرت رفته بود کنار. یک تی شرت کوتاه  و یک زنجیر نازک تو گردنت بود.
می خواستم ببوسمت.
 این -شما شما - گفتنت تا مدتها قصه خنده داری بود.