۱۳۹۰/۰۲/۱۴

شُکر




و در آغاز هیچ نبود


درد بود

 نزد بنده خدا


و در آغاز هیچ نبود


لذت بود

 نزد خدا

پر پر زدن


و نمردن



نگریستن


و هیچ نکردن


شک کرده ام


نکند مرده


یا در گور خفته


کدام را باور کنم


طفلکِ بهار می گرید


آدم حس علف دارد


و مرگ


به هم می پیچاند و نمی کّشد











پسانویشت :

دخترک سرطانی را که یادتان هست. دست آخر شیره تریاک را  برایش تجویز کرده اند. پدر و مادر پیر  مویه مویه  کنان  کنار دختری  بیست  ساله شان  که حالا مثل دوساله گی اش چهار دست و پا می کند و  از درد به خود می پیچد می نشینند و دیگر  هیچ  .
حکمت ، تقدیر ، قسمت  ، همه کلمه اند. نامگذاری وقایع بی معنی است . درد چیز دیگری است.

۳ نظر:

مهرزاد گفت...

به‌به چه عجب
اینجابه روز شده
چه اسمقشنگی شکر
چه عکس نگران کننده ای شبیه گلبولای قرمزن
ببینم چی نوشتی

مهرزاد گفت...

زندگی به امواج دریا ماننده است
چیزی به ساحل می برد و چیزی دیگر را میشوید
جون به سرکشی افتد انبوه ماسه ها را با خود میبرد
اما تواند بود که تخته پاره ای نیز با خود به ساحل آرد تا کسی بام کلبه اش را بدان بپوشاند

مهرزاد گفت...

همچون پرنده كه با شكوه به پرواز در مي آيد ؛
بال مي گشايد و پرواز كنان مي گذرد ؛
مي چرخد و آرام بر هوا مي لغزد ؛
آدمي را نيز هواي پرواز در سر است
تا دور شود ؛ راهش را بيابد
و در آرامش به جستجو پردازد

همچون پرنده كه بر زمين مي نشيند ؛
بال جمع مي كند ؛ دانه بر مي چيند ؛
به تور صياد و دام خطر مي افتد ؛
آدمي نيز باز مي گردد : آماده
تا خود را به زندگي و تقدير خويش سپارد.