۱۳۸۹/۱۱/۱۲

لنگان


اینکه یک دختر بچه سه سال و نیمه ازتو بخواهد اسم اش را مهد کودک سرکوچه که اقلکم روزی یک بار از مقابل در و دیوار های رنگی اش با حسرت رد می شود بنویسی و تو هر بار به دلایل  مختلفی - بگذار پاییز بشه ، هنوزمدرسه ها باز نشده ،الان شبه باشه  صبح ، باشه حقوقمو بگیرم ، باشه تابستون هواگرم شه ، باشه داداشی بزرگتر شه - ننویسی و خودت هم هر بار که رد می شوی سر تکان دهی و سعی کنی با کتاب قصه و کارتون و عروسک و پارک بادی و چیزای الکی دیگه قضیه را ماست مالی کنی و هم زمان  شانزده سالگی ات یادت بیاید که چرا بابا برای من کفش نهرین با کف سه رنگ نمی خرد تا من هم بتوانم  توی هنرستان کنار بچه هایی که کنار بوفه ایستاده اند وایستم ساندویچ بخورم ومثل اونها  قیافه بگیرم .یا  آنقدر چوب کاری شده ی کم توقعی و طبع بلند  کسی  هستی که باتو زندگی اش رابه اشتراک گذاشته و بخواهی یک کار درست و درمان برایش انجام بدهی و  نتوانی و  همه اش با خودت کلنجار بروی که چرا  عوض اسب سفید الاغ سواری ؟یا وقتیکه روز مادر یا پدر نزدیک است  دست و دل ات بلرزد که راستی من چه کاری تا حالا برایشان انجام دادم؟یا وقتی  تولد یکی از بچه های خواهر زاده  یا برادرزاده هایت است بگویی یعنی بقیه چی می خواهــند بخرند؟آنوقت به خودت شک می کنی . به اینکه چرا  اینقدر برای انجام کارهایی که دیگران خیلی راحت و مثل آب خوردن انجام می دهند  باید فکر و خیال به سرات بزند .شک نکن! مشکل از کسی نیست. اینجا مقصر آب و هوا و نقص فنی و کهنه گی ناوگان هوایی نیست. این دفعه دیگرخلبان مقصراست.
-خاله من می خوام برم مهد کودک درس بخونم. مقش بنویسم .یک عااااالمه دوست پیدا کنم. خمیر بازی کنیم.دیگه تاب و سرسره بازی کنیم. الا کلنگ  بازی کنیم. شعر بخونیم. دیگه دیگه خوراکی هامونو بخوریم .  بابا پس کی دیگه می ریم مهد کودک  اسم منو بنویسی ؟
-- الان که شبه بابایی مهدکودک روزها بازه. شبها خاله ها می رن خونشون بخوابند. اَه ! ببین مرتیکه ی شتر چه جوری می پیچه جلوی آدم !
-شترشتر راه برو! تا دم ایستگاه برو !داداش جونم زن میخواد پولشو از من می خواد .
-- قربون  فرشته خوشگل  بشم .
-بابا ! منو می بری جای اسب ها؟
--باشه جمعه صبح  می برم ات .بستنی هم می خوریم.
-مامان گفته زمستونا بستنی نیست . تازه شم  سرما می خوریم.
-- نه  ! به مامان چیزی نمی گیم.
- آخ جون ! برای داداشی هم بخریم؟
-- نه بابا فقط خودمون دوتایی.
-امروز چند شنبه است؟
-- شنبه .
کنت هامسون نویسنده رمان گرسنه  متولد 1859  نروژ است که این داستان را در 31 ساله گی به عنوان کتاب اول اش منتشر کرده  است. هم عرصه ی اسکاندیناویایی  ایبسن (دشمن مردم) و اندرسن (شازده کوچولو)  گاردر (دنیای سوفی ، زندگی کوتاه است )یکی از غریبترین نویسنده هایی است که دنیا به خود شناخته است. کسی که در عین گمنامی کتاب هایش بین بزرگانی چون همینگوی(برفهای کلیمانجارو) و آندره ژید (مائده های زمینی )دست به دست می گشته است. کسی که او را داستایفسکی اسکاندیناوی و پدر سیال ذهن می نامند و شخصیت های داستان هایش را با تک گویی های مداوم روانکاوی می کند. حالا اگر همان کس  درست در زمانی که همه دنیا به اتفاق ، نازیسم را خطری برای بشریت بدانند ، جایزه نوبل ادبیات اش را به دست یوزف گوبلز دست راست هیتلر بدهد  و تنها خطر برای بشریت را بریتانیا بداند ، شما در مورد او چگونه خواهید اندیشید ؟
یازده  کتاب حاصل قلم فرسائی های نویسنده ی مهاجر به امریکاست که  نان و نمک با طعم میلیتاریسم می خورد  اما  زیر بیرق ناسیونال سوسیالیسم آن هم از نوع افراطی اش سینه می زند.درک اش مشکل است و صد البته عقیده هر کس به خودش ربط دارد .من همیشه در مورد شَجاعت ویا  حماقت در ابراز عقیده دچار سردرگمی هستم. هامسون با اینکه با خانواده ی فقیر اش در روستایی دور افتاده زندگی می کرد خیلی زود فهمید که پشت دریاها شهری است که در آن پنجره ها رو به تجلی با ز اند.
 هنینگ کارلسن کارگردان دانمارکی ،داستان گرسنه را در 1966 جلوی دوربین برده است  وبه گمان من اگر کسی بخواهد بخاطر استفاده از یک داستان به کسی جایزه بهترین اقتباس را بدهد باید گفت کارلسن مستحق آن است  و نه تنها هیچ دینی به نویسنده کتاب نخواهد داشت ، بلکه با فیلمش داستان غمگین و سرد هامسون را زنده کرده است.از کارگردانی  فیلم گذشته بازیگر سوئدی مرد فیلم گرسنه  که  ماه قبل در یک سانحه آتش سوزی درگذشت به نحوی غرور آمیز به سبک بازیگری تئاتری استانیسلاوسکی پای بند ی خود را نشان است. نقل شده او برای بازی قابل باور -زیر پوستی - در فیلم مسافتی طولانی را با پای پیاده تا محل فیلم برداری با شکمی گرسنه طی می کرده تا به مفهوم واقعی کلمه در نقش فرو رود. از این دست می توان به کار  استاد بازیگری ایرانی جناب انتظامی نیز  در فیلم گاو مهرجویی انجام می داده است و یا  نائومی واتس در 21 گرم که به نقل از خودش چند ماه قبل از بازی در فیلم مدام گریه می کرده است ، اشاره کرد.  به هر حال این سبک بازیگری حداقل پاداشی که برای بازیگر فیلم به ارمغان آورد  نخل طلای جشنواره کن بود .درست است که بقول نشریه گاردین گرسنه جزو 1001 کتابی است که یک انسان باید قبل از مرگ بخواند ولی بی انصافی است اگر فیلم کارلسن را حداقل جزو 1000 فیلم برتر تاریخ سینما ندانیم . فیلم آنقدر تاثیر گذار بوده است که می توان رد پای قدم زدن های  پونتوس (پر اسکارسون) نویسنده را از اسلو تا جای قدمهای الی (کریس پارکر) فیلم  تعطیلات همیشگی جیم جارموش ( 1980)  در شهر پیدا کرد.فاصله ی درازی است . می دانم .اما اگرچه هر دوقهرمان  پایان فیلم سوار بر کشتی شهر غم زده ی خود را برای آینده ای بهتر ترک می کنند اما قطعا این شباهت ظاهری بین ایندو هیچ ربطی از لحاظ محتوی نمی تواند داشته باشد.
فیلم جارموش یک پایان نامه مدرسه ای است که قهرمان امریکایی اش مثل هرانسان دیگردرعین بی گناهی ممکن است دست به انجام هر کاری برای خلاص شدن از موقعیتی که  گرفتارش شده است بزند .اما قهرمان همیشه گرسنه نروژی آنقدر عزت نفس و غرور دارد که برای برآوردن اولین نیاز یعنی زنده بودن  حاضر به قبول هیچ عمل پستی نیست.کت اش را بخاطر کمک به گدایی که از او درخواست کمک کرده می فروشد اما برای اجاره اتاقی که در آن به نوشتن - مهمتر از گرسنه گی - مشغول است درمانده است . عاشق می شود و در عاشقی تن به آلودگی نمی دهد.درست زمانیکه زیر نگاه های پرسشگر و فضول دیگران در هم شکسته  و بی هدف بنظر می رسد برای معشوقه اش الهام بخش و امید وار کننده است.البته مقایسه یک نوجوان با مرد جا افتاده ای که به اصولی پایبند است شاید غلط بنظر برسد اما شباهت های فیلم باعث نمی شود که هجونامه جارموش در مورد زندگی فلاکت بار یک نوجوان سرگردان را با سرگردانی های یک نویسنده که ممکن است نوجوانی اش مشابه  او باشد مقایسه نکرد.قهرمان هامسون حتی شبیه ژان والژان ویکتور هوگوهم نیست . نه آنقدر قوی است که  چرخ گاری فرورفته در گل را بیرون بیاورد و نه  دنیایش تاب تحمل کسی مثل بازرس ژابر را دارد .چرا که  به اندازه او جرات دزدی هم ندارد. شاید گرسنه گی و فقر قهرمان هامسون شبیه قهرمان جنایتکار قصه ی  داستایفسکی  باشد . اما تفاوت آنها بسیار آشکار است. شَجاعت و یا حماقت  در ارتکاب به جنایت!در همه این ماجراها نیاز حرف اول را می زند.آنچه را که آبراهام مازلو آنها را در هرمی پنج سطحی از قوی به ضعیف راباعناوین  نیاز های فیزیولوژیک،  امنیتی،  عاطفی،  اجتماعی-احترامی و خودشکوفایی ترسیم کرده است.سطح اول هرم قوی ترین طبقه آن است.جایی که شیران روبه مزاج می شوند و اولیور تویست متولد می شود.
کتاب هامسون دوترجمه پارسی دارد را که یکی را سید حبیب گوهری راد و دیگری را احمد گلشیری ترجمه کرده اند.  همچنین خانم ماریا ژیسه نیز  در سال 2001  آنرا با حال و هوایی امروزی  و مشورت خود کارلسن فقط با بودجه ای 10 هزار دلاری  بازسازی کرده است.
-میشه دیگه این فیلم رو نبینی؟
-- این فیلم مهرجویی رو دوست دارم.
- بله ! البته شما قدیما علاقه تون بیشتر به فیلم پستچی بود تا مهمان مامان.
-- آدم ها عوض می شن . اون مال دوران نوجوونی بود.
- آخه ! خوشم نمی آد چشمات پرآب شه.  پاشو دیگه حالمونو گرفتی !
- ای مامان شیطون . شما که گفتی زمستونا بستنی نیست .با باباجون رفتم مغازه ی آقای بستنی  یخچال اش  یه عالمه بستنی داشت! چوبی ، لیوانی .نونی . زرد قرمز .گیرین .بلک.پورپل .هاهاهاها.
-!!!!

۲۲ نظر:

سانتا گفت...

این نوشته تون رو دوست داشتم ... یعنی چسبید ها! داشت اشکم در می اومد اونجاهایی که پلان های "گرسنه" رو بازسازی میکردم. و پلان اول و آخر نوشته ی خودت ... صبا! میدونی... تو منو یاد نوشته ی بهاره رهنما راجع به پیمان قاسم خانی میندازی..
اون محک هم یه اصطلاحه بیشعور : -)) یعنی ... ای بابا پیش قاضی و معلق بازی؟ آخه بچه پر رو! آدم میدونه یه راه رو مخواد بره یا نمیخواد دیگه. هان؟ دیگه یا بچسب به تعلقات که اسمش رو میذاری "خوب" یا یه خط در میون حال میکنی همینجوری ادامه بده یا اینکه دیگه هی برنگرد نیم نگاه با افسوس یا هرچی اسمشه به عقب. به قول صدرا: "اصلن به من چه" خودت همه رو میدونی که نه؟؟

مهرزاد گفت...

اولا که اون پایین نوشتی خنده دار -جالب۰عالی همه شون چرا یه تیک دارن ؟ من میخوام تیک عالی رو بزنم فقط
دوم اینکه من مطمئن نیستم در این مورد مقصر فقط خلبان باشه ، خب یکی بخواد نون استعدادشو و تلاششو بخوره نه نون قوادی یا کون گشادی یاهرچی تقصیر خلبانه؟ چندتا شغلاسم ببرم چند تا آدم که مهد کودکه رو می خرن برا بچه شون و سرشون به کونشون پنالتی میزنه؟
سوم اینکه فیلمشو ندیدم و میذارمش توی نوبت پیدا کردن و دیدن کتاب رو هم همبنطور
اینجور که تو گفتی و نوشتی لازمه خوند و دید.
در مورد قضیه هانسن و هیتلر و گوبلز من یه مطلب مرتبط - ولی نه خیلی مرتبط - نوشتم که فردا اپ میشه رونوشتشو میدم به تو
سلام
ضمنا منو یاد امبرتو دی. هم انداختی
دیدیش که؟
از اینکه تعطلات همیشگیو دید خوشحالم
همین

مهربون گفت...

سلام همیشه تقصیر خلبان نیست برادر جان شما خودشو ناراحت نکن بد دنیایی ده !بقیه ش نیاز به فکر داره فعلا خستم شده نمی تونم فک کنم بذار دوباره بخونم فک می کنم

مهربون گفت...

این دلزدگی تو حس می کنم ! منم الان همچی حالتی رو دارم تجربه می کنم!!!!!

مهستی گفت...

صبح جمعه‌ت به‌خیر
سلام
من اون پستی که بایدرونوشتش میدادم به تو رو اپ کردم
بیا منو بخون نظرتو بهم بگو

مهستی گفت...

اینکه پرسیده بودی چرا رفتم عدل دست گذاشتم روی یکی که اگه بگم سلام می خوردتم اگر چه ظاهر منطقیی داره ولی به نظرم سوال درستی نیس
مثل این میمونه بگی چرا دیشب خواب فلانو دیدی؟!
دریشب صمد با ترس بهمزنگ زده میگه این خانومت بهم اسمس داده میگه چرا گوشی مهرزاد خاموشه یعنی روشن نمیکردم صمد قالب تهی کرده بودا !
اصلا یه وعضی!

ناشناس گفت...

آخ که این روزها فقط دلم می خواد یکی حرف بزنه من گوش کنم، اصلاً حرفم نمیاد داداشی.. اصلاً حرفم نمیاد...
فیلم رو ندیدم اما نوشته ی تو برای این که منو عاشق این فیلم کنه کافی بود..
و دیگه این که:
چقدر سخته بابا بودن!
حالا قدر بابام و زحمتایی رو که می کشید بیشتر می دونم. می دونم که یه روزی دختر تو هم درباره ت اینجوری فکر می کنه. هیچ زمانی از زندگیم طلبکار بابا نبودم اما هرچه بزرگ تر می شم بیشتر دلم می سوزه برای غرورش، برای اون روزهایی که می دید بچه هاش یه چیزهایی رو لازم دارن و از دستش برنمی اومد. اونقدری مثل پسرخاله م وقیح نیستم که بگم خودش مقصر بود. هرکی خربزه می شینه پای لرزش هم می شینه! نه.. نمی گم.. برای زحمتاش و هرگز نرسیدن هاش اشک می ریزم..
دخترت می فهمه بابا کوچولو... مطمئن باش....

مهربون گفت...

سانسور میکنی یا هر چی ! این نوشته های این روزها رو دوس دارم

ناشناس گفت...

اي نادان و اي ....
برو سريع ثبت نامش كن هيچ راهي وجود نداره كه از زيرش در بري .
مطمئن باش كه قبلا هزينه اش از جايي كه سر من و تو ازش درنياد تامين شده.
لااقل بدون با كمرين امكاناتش.
برو اون ديوار قشنگو كه جلوي كلي آرزوهاي زيباي دخترت رو پوشونده با دستاي قوي پدرانه ات بردار.
مطمئن باش تو قهرماني.
من هر موقع مي خوام كه يكي از خواسته هام برآورده بشه يكي از خواسته هاي بچه هامو برآورده مي كنم.

ببوسشون

مهرزاد گفت...

نبردم با خودم
می دونستم که اینکاره نیستم
همینجور خشک خشک رفتم خشک خشک برگشتم!

مهرزاد گفت...

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود مارا
!

مهرزاد گفت...

...یک نفر در آب میخواند شما را ...

سانتا گفت...

come stai?

مهرزاد گفت...

همه چی ارومه من چقد خوشحالم ...

شاه رخ گفت...

جوی هزار زمزمه درد و انتظار در سینه می خروشد و بر گونه ها روان

ناشناس گفت...

به قصه گوی مو سفید سری بزنید . یا
خبری از خودتان بدهید

Unknown گفت...

واران وارانه
واران ترم کرد
ساوزه چاوخمار
عزیزکم
له دین درم کرد
نازنین
له دین درم کرد

پرنس میشکین گفت...

واران وارانه
گل ریزه ریزه
عزیزکم
گل ریزه ریزه
واده‌ی وه‌هار دای عزیزکم
یه خو پاییزه
نازنین
یه خو پاییزه

لی یو نیکلایویچ گفت...

اگه بدونی چه حال یدارم
اگه بدونی
سلام
این اهنگ رو الله بختکی تقدیمش میکنم به تو منظورم شما بود البته
It's four in the morning, the end of December
I'm writing you now just to see if you're better
New York is cold, but I like where I'm living
There's music on Clinton Street all through the evening.

I hear that you're building your little house deep in the desert
You're living for nothing now, I hope you're keeping some kind of record.

Yes, and Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear
Did you ever go clear?

Ah, the last time we saw you you looked so much older
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
You'd been to the station to meet every train
And you came home without Lili Marlene

And you treated my woman to a flake of your life
And when she came back she was nobody's wife.

Well I see you there with the rose in your teeth
One more thin gypsy thief
Well I see Jane's awake --

She sends her regards.
And what can I tell you my brother, my killer
What can I possibly say?
I guess that I miss you, I guess I forgive you
I'm glad you stood in my way.

If you ever come by here, for Jane or for me
Your enemy is sleeping, and his woman is free.

Yes, and thanks, for the trouble you took from her eyes
I thought it was there for good so I never tried.

And Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear
با صدای لپونارد کوهن عزیز

مهرزاد گفت...

بعضی وقتا هم خب سخت میشه آره !
بی پولی رو دیدی؟

Unknown گفت...

اگه یه وقت برنامه ریختی با یکی ازون دلیجانای جان فورد آمریکا رو دربنوردی منم پایه‌م یه ندا بده قبلش چند روز مرخصی بگیرم فقط!

مهدی ملک زاده گفت...

خیلی بابامو دوس دارم!ربطی نداره به این نوشته!چند روزه حاش گرفتس!میبینم!انگار از اون موقه ها که آدم می خواد بککنه بره فقط!بمیره!
الهی بمیرم براش!