۱۳۸۹/۰۲/۲۰

هرمنوتیک ایکس اند وای

مردی نبود به قدر حوا آدم
زین روست که از خلقت خود دلشادم
انگشت فرو کرد ملک در گل او
از آیت رحمتش چنین آزادم
گفتم ملکا می وجودم از توست
جان در ره خلقت نجیب ات دادم
گفتا چه دهی یا ندهی ربطی نیست
کاین بت تو هبل ساخته ای  از لات ا م
من روی نکو موی و میان ساخته تو
از بهر چه می زنی  به سر فریادم
گفتم قسم ات دهم به جان حوا
گر پاک کنی  لوح تنم  آزادم
گفتا تو چه مرگی به دل ات افتاده
خواجه کنم ات کنون دگر من رادم ؟
افتاد از این تشر چو لرزه به تنم
سر  سبز زبان سرخ  رها بربادم
گفتم نکنی کن فیکون ای دادا
من ژاژ  بگفته ام دگر  بی داد ام

هیچ نظری موجود نیست: