۱۳۸۹/۰۳/۰۸

خلقت عطش

آویخت به بند رخت آدم حوا
تا خشک شود گل خمیر آنها
جن و پریان خیره گزیده لب و دست
از خلقت  تازه صورت حیوان ها
آنگه بزد انگشت مسیحایی خویش
ایزد به دهان اش و  لب انسان ها
جان یافت گل ِسرد از انفاس ملک
چون باغ بهار  از گل و ریحان ها
بگشود دو چشم سر به آبی فراخ
بودش دو  سپید ابر  فراز آن ها
گردید دو چشم انس در گردی حدق
نشناخت خطوط و رنگ و نقش آن ها
روکرده به روی هم دو مخلوق آن دم
حیران تن و صورت پاک جان ها
پیچید چو عطر نفس عیسایی
در سینه آدم  از دم  ریحان ها
از عطر ریاحین نفس لاله رخ اش
بگذاشت دو لب بر قدح ریزان ها
نوشید یکی دو جرئه از روی ادب
جبریل  فکور از حرکت عریان ها
ابلیس و هزار حور  غرق حیرت
جمعی همه مست منظر پیمان ها
سر رفته دگر حوصله ی عزرائیل
از  طول و دراز لفت ولیس  آن ها
جستی بزد و  زود جدا کرد زهم
آن  تار بهم تنیده ی پیچان ها
پرسید چرا جدا نمودش ملکا
ابلیس به اخم از  خدا انسان ها
گفتا به جوابش آن حکیم دانا
آن ظرف نمک تشنه کند انسان ها

۱۳۸۹/۰۲/۳۰

پیدا

گفتی خلاص گفتم خلاص آغاز قصه حرف راست
اینجا من و تو باهم ایم امروز و فردا  مال ماست
هستیم کنج گوشه ی دنج  و بدون همهمه
لب ها و چشمان هم ایم دلها ی ما پر زمزمه
سیب  تنت باغ و زمین  بوسه نوازش ناز و این
دست و دل و سر پیشکش هم خوان و مال و عز و دین
شب ها ی چشمت ماه و من ببر و سپیدی آب و نقش
 مستی پیاله جام می  زین ِ تن ام رهوار  ِ رخش
تشنه  نشسته رو به جو خندان لب و خوی کرده رو
 سیمین تن مهتاب رو آویخته  لب بر گلو
حیرت گزیده لب به دست از کارو زار این نشست
 پر می کشی روسوی من خشمین و غران مست مست
جان و نفس هر لحظه دم  داغی و شرجی  دو تن
شوق رهایی از قفس  خون گرم  و پر آتش  بدن 
پرواز تا آنسوی  ابر وان آذرخش  از هرم و  تب
ریزان شراب و خمر ناب  شیرین تر از حلوا رطب

۱۳۸۹/۰۲/۲۵

خیانت

واینک صورتک تلخ خیانت !
لبخند ات به شرم خیس پیشانی ام
عمرن ! اگر زمین دهان باز کند
سیر  از بلع دوباره حقیقت 
مسموم تحمل لحظات هزار ساله ام
می نوشم
جرعه
         جرعه
                     جرعه
زود اثر نمی کند
نگاه می کنم
 و نگاه نمی کنم
رنگ های قالی در هم اند
تار می شوم
      تیره می شوم 
می دانم
 نمی دانم
 پس این زمان
چیزی
 باقی خواهد ماند ؟

۱۳۸۹/۰۲/۲۳

تعطیلی

بنام پروردگار شاهدان و راست گویان
که هم اوست  نگاهبان خون شاهـــــدان
هم آنها که پیالۀ  اَبَدیشان سَر ریز مهر اوست
شراب را آفریـــــد مَـلَـس و گَـــوارا
گفت ای کسانی که ایمان آورده اید و جایش پیاله گرفتید
قبل از مصرف تکان دهید
 وهمیشه خنک بنوشید
سپس رها شدید تا  در اعتــدال مُخیَّر بین خَیر و شَرّ باشید
اما بسیاری  به  بهانه یی سُکر آور تا ابَــد شَـــرّ را گزیدند 
 و ما بهانه جویان و شَرّ گزینـان را  دوست نمی داریم
 مِهرِ زن را برای مرد و تمام مرد را برای زن آفریدیم 
تا شب پس از عبادت لَختی لُـخت کنار هم مِهر ورزیده آرامــش یابید
ماشما را  لُـخت آفریدیم و خواهیم میراند
در هر دو صورت ،ضعیف و ناتوان
 پس پوشاندیم
آنطور که شایسته شماست
ونه آنطور که حافظین نوامیس(ص) می پوشانند و می خوابانند
پس چون توانایی یافتید
اسبابی که در اختیارتان گذاردیم را بر هم آشکار ساختید 
و  با آلات تان برای هم خط و نشان کشیدید
 و بوسیله  باسن های تزریقی تان بر آن مهر تایید زدید
همانا لارجرباکس و بوتاکس نافرمانی و دست یازی در مقدرات خداست
 ما نمایش دهندگان عورت و آلات و ادوات را عمراً دوست نمی داریم
به شما زبان دادیم تا با هم زیبا حـرف بــزنـیــد
که مازیبا و مجیز گویان را دوست تر میداریم
اما  روی گرداندید 
و به جای زبان از آلات و ادوات و باتوم سوء استفاده کردید
ما از به زور جواب گیرنده گان و لواط کنـنـدۀ زنــا کـــار متنفر ایم
 همچون شما الاغ را نیز از بهشت فرو فرستادیم 
تا  بر آن سوار شده  پیاده نمانید
اما گستاخ وار رهایش کردید و  بر هم سوار شدید
سپس خود را  آقا و سَروَر و  از این حرف ها خواندید
سوگند که خدا  خر حساب کنندگان خلق  را  دوست نمی دارد
شایَــدی نیست آن طور که  بایـَـد مجازات خواهیم کرد
خدا صبر کنند گان و عمل کنندگان را بیشتر دوست می دارد
وعده خدا نزدیک است
همیشه راست گفته خداوند بلند مرتبه.

۱۳۸۹/۰۲/۲۰

هرمنوتیک ایکس اند وای

مردی نبود به قدر حوا آدم
زین روست که از خلقت خود دلشادم
انگشت فرو کرد ملک در گل او
از آیت رحمتش چنین آزادم
گفتم ملکا می وجودم از توست
جان در ره خلقت نجیب ات دادم
گفتا چه دهی یا ندهی ربطی نیست
کاین بت تو هبل ساخته ای  از لات ا م
من روی نکو موی و میان ساخته تو
از بهر چه می زنی  به سر فریادم
گفتم قسم ات دهم به جان حوا
گر پاک کنی  لوح تنم  آزادم
گفتا تو چه مرگی به دل ات افتاده
خواجه کنم ات کنون دگر من رادم ؟
افتاد از این تشر چو لرزه به تنم
سر  سبز زبان سرخ  رها بربادم
گفتم نکنی کن فیکون ای دادا
من ژاژ  بگفته ام دگر  بی داد ام

۱۳۸۹/۰۲/۱۲

فرخ صبا

شیرین تری ز همیشه ولی دل نمی زنی
شکر دهان و سخندان تو همان طوطی منی
گیسوی تر نهاده به شانه بگویم ات
زین عطر سبز بید هوا مست می کنی
آرمگه دل من گرمگاه سینه  توست
 چون مرغکی خفته  به آغوش خرمنی
حیران نخل قد و سحرمیان و جمال تو
شیرین من تو بگو زچه مجنون این تنی
 روشن چو نور روز  زخورشید  تابش ات  

شب شانه زلف اختر و مه بدر می زنی
باغی ریاح ملک  تویی حوری بهشت
فردین  بهار و شکوفه گلستانه دامنی
تکرار حرف وصل دو جان را شنیده ای
روحی یکی  ولی تو جدا پیکر منی