۱۳۸۸/۱۲/۱۱

ماجرای نیمروز

آفتاب داغ ترین قسمت تن اش را به نمایش گذاشته بود. خیابان گاهی با سرو صدای  اتوموبیل های عبوری از خواب بر می خواست. مرد به آرامی به کافه ی پایین خیابان نزدیک می شد. سنگفرش پیاده رو گرما را  روی کفش های مرد فوت می کرد.
زن پشت میز ، کنار پنجره ی کافه ، خیابان را می پائید. مردی قد بلند با پیراهن سفید و شلوار مشکی با قدم های کوتاه  به طرف کافه می آمد.
گرمای روز مرد را به شکل شبه خاکستری رنگ درآورده بود. قطرات درشت عرق روی صورت و گردن مرد می غلطیدند.
مرد  به پشت پنجره ی کافه رسید.زن از جا بلند شده بود و خودش را پشت شیشه رسانده بود. مرد صورتش را به شیشه کافه چسباند و دو دستش را دوطرف صورتش گرفت.
چشمان زن  پر از اشک شده بود. با دستانش شیشه  کافه را لمس کرد. صورت مرد را از پشت شیشه بوسید.
بی تاب شده بود . از پشت میز بیرون آمد و به طرف در خروجی کافه دوید.
مرد لبخندی زد و از پنجره کافه جدا شد و با قدمهای بلند و تند به در ورودی کافه نزدیک شد. 
سه روز پیش بود که زن خبر بازگشت مرد را به شهر شنیده بود . از سه سال پیش که مرد شهر را ترک کرده بود ، کسی خبر درستی از او نداشت.  در شهر شایعه و درو غهای زیادی  راجع به مرد  گفته می شد. اما این زن بود که  با تمام تنهایی و بی کسی اش هیچوقت زیر بار این حرف ها نرفته بود.
مرد حالا آمده بود . روز ها و شب های عاشقانه ای انتظارش را می کشید.  دوره ای که ساعت ها شتاب می گیرند و گرمی و سردی جای خود را عوض می کنند. خستگی و گرسنگی کنار شجاعت رنگ می بازند و هر غیر ممکنی ممکن می شود.
مرد و زن جلوی در کافه یکدیگر را در آغوش می گیرند. آنقدر محکم که انگار شبیه مجسمه های سنگی سالهاست به هم چسبیده اند.
صدایی  به شکل سوت  هوای گرم خیابان را می شکافد و برپشت مرد می نشیند . صورت مرد از شدت درد  جمع می شود  و آهی از گلوی مرد بر می خیزد.
صفیر دو گلوله دیگر بلحظه ای سکوت خیابان را می شکند . مرد در آغوش زن سست می شود . خو ن از دهان مرد بر روی صورت  و تن زن می پاشد.
سنگینی جسد مرد زن را همانجا می نشاند. نا باورانه فریاد می زند .
زن به هر زحمتی شده  مرد را به داخل کافه می کشاند.
چند قطره خون بر روی سنگ فرش جلوی کافه ریخته است . باد گرمی می وزد. تکه روزنامه ای  بر روی آسفالت خیابان بازی می کند. آنطرف یک بطری فلزی وسط  پیاده رو می دود.

هیچ نظری موجود نیست: