۱۳۸۸/۱۲/۱۵

خود نداری

هلا شما  که زمان آذرم طی شد
نگاه  سر بزیر دمادم  از پی شد
دهان  لبان  و دو چشمانِ وامانده است 



به انتظار بهاری که یک شبه دی شد..
نه از فشار ستبریِ این معیشت صعب
 نگاه حیرتم حبس و  نفس بریده شد است 
 گواه  من دلم  این دست مال خونین رنگ
در این زمان  که سلامت پدیده  شد است
 من از نیابت مادر عروس می گویم
که پرده بکارت شعرم دریده شد  است.
زمان زمان رسالت جهان جهان شقی
 برای غارت و قتلم دلم رسیده شد است
تودر خیال چه  ای خوش خیال رنگین فال ؟
 که  مسئله ی بود و عدم ندیده شد است
میان این همه گنگی قلمبه گی و ریا
نسیم و عطر  صفا و وفا شنیده شد است ؟

هیچ نظری موجود نیست: