۱۳۸۸/۱۱/۲۵

تابلو

درخت ،  گنجشک ،  گربه ،  دختر

وقتی صبح به سوی من آمدی آفتاب را با خود آوردی
آفتاب گرم و ملایم بر صورتم نشست و خون میان قلبم شتاب گرفت.
زبری علفهای کف باغ دستانم را غلغلک می داد.
صدای پرندگان صبح گاهی و وزش ملایم نسیم چه گوش نواز بود.
رطوبت علف ها با وزش نسیم بیشتر شد.
چه سبک و بی وزن، بدون نیاز به تنفس بودم.
ستارگان سرخ و سفید میان درختان  و زمین ایستاده بودند.
 میان غبار و دودی که  از پشت دیوار باغ  با نسیم آمد و سایه ها که گاهی زمین را سبز تیره یا روشنمی ساختند.
میان آبی بی انتها سفیدی سبکی  در حرکت بود.
برخواستم  و با هم پرواز کردیم .
بالا و بالاتر
تا آنجا که  سبزی  میان دود با آن ستاره های سرخ و سفیدش کوچک و کوچکتر می  شدند.
تا انتهای شب راهی نمانده بود
و حالا سبزی باغ  جایش را به آبی پهناور می داد.
و بعد تنها نقطه ای آبی و روشن بود که از دور سو سو می زد.
همه جا پر از شب پره های نورانی است.....

هیچ نظری موجود نیست: