۱۳۸۸/۰۱/۱۸

چند قطره خون بیشتر

تق و توق انقلاب که بلند شد مینی جوپ پوش ها شدند خواهرچادری  و ماکسی پوش ها شدند حاجیه خانوم حزبی . اما بقول حاج آقا مهدی مامان از همون قدیم ندیما انقلابی بود.
زمانی که خواهر و مادر شهید بودن امتیازی نداشت مامان صدر جدول بود.
مامان می گفت :
- با همین تاکسی بابات رفتیم بهشت زهرا و جنازه  دایی ات رو توی سرد خونه تحویل گرفتیم. دایی یکی یکدونه ات توی چاپخانه کار می کرد .تو شلوغ پلوغی بهمن ۵٧ یه روز صبح غیبش زد. چند روز بعد هم خبر اش رو آوردند.
وقتی داداشی به سرش زد بره بخاطر فتح قدس از کربلا بگذره همه فامیل تو خونه ما جمع شدند و گفتند:
- ببین پسر جان ! عاقبت ات اینه که اسمتو سر همین کوچه روی تابلو می نویسند.
داداش رفت جبهه و تا وقتی دو سال بعدش که شد ١٨ ساله و برگشت اونقدر روی نامه های بدون تمبر براش حرف های مامان رو نوشتم که اون اواخر خودم از پیش خودم واسش بلغور می کردم:
-داداش مبادا بری اون جلو ها و از خط مقدم رد بشی. مواظب تانک و آر پی جی زن ها باشی. اینجا همه خوبند و سلام می رسانند. مامان می گوید که هرچی میتوانی عقب نشینی کن .مبادا جلو نشینی کنی. مسلسل های رگباری خوب خوب را برای خودت وردار و نارنجک ها را تا میتوانی دور دورا بنداز......
چند روز پیش یه تابلو سر کوچه زده بودند: شهید فلانی !
 یاد دایی افتادم. مامان از اولین سالگرد  برادرش  هر سال 22 بهمن مراسم می گرفت  و روضه می خواند. یک عکس سیاه و سفید با قاب خاکستری کهنه که یک نوار قرمز رنگ حاشیه اش رو تزئین کرده بود ،به تاقچه تکیه می زد.
خرما و حلوا و چایی و شیرینی کاکائویی. بعضی سال ها هم که اوضاع مالی بهتر بود میوه هم می داد. ما هم می خوردیم  و از اینکه دایی به این قهرمانی داریم احساس غرور می کردیم.
مامان که جریان کوچه را شنید اولش کمی غمگین شد. فرداش راه افتاد و رفت بنیاد شهید.
کارمند بنیاد پس از کلی اخم و طخم و غرو لوند گفته بود :
- خواهر محترم شما این همه سال کجا بودید؟ ما اینجا خانواده هایی داریم که توی دورافتاده ترین دهکوره ها زندگی میکنند ولی از مزایای خانواده شهید استفاده می کنند و ......
وقتی مامان اومد خونه کله اش اندازه یک هندوانه باد کرده بود.
خندیدم و گفتم :
- بی خیال . این انقلاب حق حساب خیلی هارو هنوز نداده.
گفت :
- واسه خودم ناراحت نیستم .برای مادرم غصه می خورم . اون می تونست  با یک حقوق ماهیانه زندگی  متوسطی داشته باشه ولی توی فشار و ناراحتی بی پولی اش مریضی  خونه بدوشی اش  مرد.
اینو که گفت چشماش پرآب شده بود. مامان هیچ وقت نمی خواست که مثل برادر های ناتنی اش از امتیازات خون دیگری استفاده کند.
دیروز که از در کوچه پایین بیرون اومدم دیدم یک اسم آشنا  روی تابلوی نام کوچه نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: