۱۳۸۸/۰۲/۰۴

حجت و نشانه

ایستگاه اتوبوس شبیه سالن های مد بود. روسری های رنگ و ارنگ و موهای هایلایت شده که برای بیرون زدن و هواخوری بی قراری می کردند. روژ های صورتی و قرمز ،مژه های تابیده مشکی و بلند روی بوم های نقاشی سفید رنگ خودنمایی می کردند.
گاهی صدای خنده های بلند و مقطع مسافران بگوش می رسد. جزو ه ها و کیف هایی با بند های بلند و کوله پشتی های جور واجور  حکایت از جمعی دانشجو یی داشت.
لحظه ای سرجایم ایستادم . دو دل بودم.بهتر بود  همین جا دور از ایستگاه  بایستم تا وقت  اتوبوس سوار شوم یا بروم یک گوشه ای روی  صندلی و زیرسایبان بنشینم.امروز لباسهای روشن و سفیدم را پوشیدم. کفشهای پارچه ای ی کرم رنگ و شلوار و پیراهن  سفیدم را خیلی دوست دارم.
ده پانزده قدمی دورترایستاده بودم. خنده های جهت دار دختران تمامی نداشت. زیر چشمی نگاهشان می کردم. بنظر می آمد تمام جوک های خنده دار عالم را بخاطر می آوردند و می خندیدند.
عابران گذری هم چپ چپ نگاه می کردند و هر کدام لبخندی به لب داشتند. دوست داشتم جرآت پیدا می کردم  و با صورتی متبسم در حالیکه خیره به چشم هایشان نگاه می کنم از جلوی آنها رد شوم. آنطوری میشد یک تآثیر حسابی رویشان بگذارم . حاج آقاعلی اکبری می گویند که یکی از طرق نفوذ در دل ها لبخند همیشگی  و صورت خندان  است. شاید هم وقتی  جلوی آنها رسیدم سر صحبت را باز می کردم و انها را با چند حدیث و روایت نصیحت و ارشاد می کردم. احتمالاً می توانستم در روح انها تحولی  بوجود بیاورم.
آه چه باشکوه می شد. آنها با دهان های  نیمه باز محو حرف زدن من می شدند و چه ها که از بحث های شیرین روابط زن و مرد و حجاب و ازدواج و بهشت و اینا که نمی گفتم.
 شاید هم بحث های مدرن می کردم. عنترنت و وب سایت و البته چت روم. این ایمیل ای را هم که مادر آقا قادر برایم درست کرده بود ر می دادم.حیف ! حیف که دست ما بسته است .
می ترسیدم .
بچه های این دوره با زمان ما فرق می کنند. نمی شود دو کلام با آنها حرف زد. دلقک بازی هایشان که تمامی ندارد. درست زمانی که فکر می کنی حرفات را می فهمند با یک حرکت پیش بینی نشده تمام رشته هایی که تابیدی پنبه می کنند.
دستم را به چانه گرفته ام. محو تماشای ایستگاه اتوبوسم. نوک بینی ام را می خارانم.
صدای بوق اتوبوس از پشت سر به گوش می رسد. با سرعت از کنارم رد می شود. می دوم تا به در جلویی برسم. باید کمی خودم  ر لاغر کنم . اضافه وزن پیدا کرده ام.
جلوی پلکان که می رسم راننده نیش اش تا بنا گوش باز است:
- حاج آقا تغلب الله.
عمامه ام را جابجا می کنم . و گلویم را صاف می کنم.
-- سلامن نعلیکم .
سهم من از این همه صندلی  میله آهنین است.
*این داستانک در ماهنامه ماندگار

هیچ نظری موجود نیست: