۱۳۸۸/۰۹/۰۶

زندگی

سرش را به دیوار خاکستری رنگ راهرو تکیه داده بود .
گونه راست اش متورم شده بود . خون مردگی  و کبودی سفیدی پوستش رو بیشتر نشون می داد.
کمی از موهای قهوه ای رنگش از زیر روسری بیرون ریخته بود.
سفیدی چشماش از قرمزی معلوم نبود. نوک بینی اش قرمز و خیس بود.
- خدایا. میدونم صبر ات زیاده .
یه روزی یه جایی نشستی و نیگاه کردی جیک نزدی شد کربلا.
ما که بحساب نمی آیم. 
خوب آره .
نه آسمون رعد و برق زد و نه خون بارید .
عرش هم جر نخورد.
چرا هیچی نمی گی.
دارم کفر می گم ؟
خب بگم !
دلم خیلی از دستت پره خداجون. 
بغض اش می ترکد. نا یی برای بلند گریه کردن ندارد. پشت به دیوار سر می خورد وهمانجا می نشیند .
سرش را بروی زانوان اش می گذارد و میان دستانش پنهان می شود.
صورتم را برمی گردانم . راهرو میان آب  کدر می شود. گوشم باز سوتی می کشد و قلبم تند تر می زند.   
دختره اینجا نشسته
گریه می کنه ....
افتخار من
پرتغال من ..........

هیچ نظری موجود نیست: