۱۳۸۷/۱۱/۱۸

خواهری

سیلی سرخی گونه اش را  گرم کرده بود. مو های وزوزی و بلندش از زیر شال خاکستری رنگ  بیرون ریخته بود. کوزه سفالی را با دودست بغل  کرد. دمپایی های کهنه اش را پوشید.
درب حیاط را با زحمت باز کرد. سوز سرما کمی داغی صورتش را کم کرد. از دم حیاط تا  سرداب ته کوچه  چند خانه فاصله بود. 
لخ و لخ براه افتاد. پیراهن بلند و کهنه اش به چاله چوله های کوچه زبان درازی می کردند.
تنبان رنگ و رو رفته و کوتاهش ساق های سفید و قرمز شده اش را بیرون انداخته بود. صدای نمکی و خر اش از دم آب انبار می آمد.
زنی با چادر مشکی بلند و رو بند سفید با قدم های بلند از کنارش رد شد. صدای نوچ نوچ اش از دختر دور می شد.
دم سرداب که رسید خر تکانی خورد و صورتش را به طرف دختر برگردانید. سرش را بنشانه نامعلومی بالا و پایین کرد.
دختر جواب سلام خر را داد و وارد سرداب شد. فاصله پله های آجری سرداب از پا های کوچک دختر بیشتر بود. روی هر پله ابتدا می نشست و بعد به پله ی پایین تر میرفت. به ته سرداب که رسید. نمکی خیک بزرگ چرمی اش را پر آب کرده بود.
-- سلام زیبا خانوم ! خوبی بابا جان. بده برات آبش کنم.
دختر به نشانه سپاسگزاری صورت اش از هم باز شد و لبخندی زد.
سرداب تاریک بود . و نور کمی از ته کوچه به ان پایین می رسید. خر آز ان بالا پایین را می پائید. نمکی  خیک چرمی سیاه رنگ اش را بردوش گذاشت و بادست دیگر کوزه را برداشت. دختر چهار دست و پا و با عجله دنبال نمکی براه افتاد. 
چشمای  گرد و درشت دختر برقی زد.نمکی کوزه را بدست دختر داد. دختر آن را بغل کرد.
-- میتونی ببریش.
دختر بنشانه تاییدسری جنباند. کوزه را بغل کرد و کمی به عقب خم شد.کوزه چندکیلویی می شد. خر و نمکی فش فشی کردند و دور شدند.
پا های لخت اش توی دمپایی یخ زده بود. از سر کوزه  صدای تالاپ تالاب آب بلند بود.
چاله دم در حیاط شیخ احمد پای دختر را گرفت. پایش پیچید و با کوزه کف کوچه افتاد.
کوزه تالاپی صدا داد. پیرهن بلند اش از بالا تا به پایین لیچ آب شد.  با  هر زحمتی بود  بلند  شد و گوشه کوچه نشست.
زهرا خانوم با آن شکم گنده و دستان سنگینش احتمالن جلوی مطبخ منتظر استاده بود.
  امشب  زیبا را به تلافی شکستن کوزه در زیر زمین تاریک حبس می کرد.بابا وقتی که بود اوضاع فرق می کرد.
دلش بیشتر از تکه های درشت کوزه شکست.
زیر لب میان حباب های دهانش گفت :
امان از تنهاهی و بی یاولی ! 
گریست . همانطور گریه می کرد .
از انتهای کوچه مردی درشت اندام نزدیک شد. مردی با کفشهای بزرگ و دستان سیاه و پر مو.
-- سلام بابا جان ! چی شده آقاجان ؟ برای چی گریه منی؟
هق هق اش نمی گذاشت درست حرف بزند.
- کوزه ه ه  هه ... شکست ... بلم خونه... زهلا میزنه.
.آب بینی اش را بالا می کشد . لبانش را همانطور کج و کوله نگه داشته .
مرد دستی به سرو صورت دختر میکشد. به نرمی از جا بلندش می کند و او را در آغوش می کشد.
زیبا آن روز  و تا بیست سال بعد آن به خانه برنگشت....

* لیچ آب( یا - لیچ او -به زبان بومی خراسانی -نیشابوری-به معنی خیس شدن سرتا پااست).

هیچ نظری موجود نیست: