یکی بود یکی نبود
آخرش هم معلوم نشد که بالاخره کسی بود یا نبود
آخرش هم معلوم نشد که بالاخره کسی بود یا نبود
یه روز صبح زود
وقتی هنوز حتی خروس ها هم خواب بودند،خدا ی مهربون تصمیم گرفت جهنم رو بسازه.
یه چرخی تو هفت آسمون زد. اومد تو راه شیری.رسید به این منظومه .
- تق وتق و تق .کسی خونه نیست؟ یا الله...
ناهید و بهرام و کیوان و عطاردو تیر و هرمز ،خودشون رو زدند به خواب.
خدا نگاهی به خورشید خانوم کرد و گفت: گرمت نشه دختر؟
خورشید خانوم عطسه ای کرد زیر ملافه آتشین اش قایم شد.
خدا رو کرد به زمین و گفت : آب و هوا خوب اند؟
زمین با یه چشم نیمه بازعشوه ای کرد و شونه هاشو بالا انداخت. چرخی زد و صورتشو چرخوند طرف قمر خانوم وباسن اش رو کرد طرف خدا.
خدا با خودش گفت : چرا از همین کره ی پر ادعا استفاده نکنم.
یه بشکن زد و زمین آروم آروم شروع کرد به گرم شدن.
آب های زلال بخار شدند و رفتند تو آسمون پیش خدا.
بعد نوبت به آدم های خوب و قشنگ رسید. اونها هم دود شدند رفتن هوا پیش خدا.
از اونروز به بعد خوبی و قشنگی های دنیا هرروز کمتر و کمتر شد.
قصه ما تموم شد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر