۱۳۸۶/۰۴/۲۲

بوس

درب رو که باز کرد هنوز لباس سیاه تنش بود. پسر کوچکی با دندونای سفید و درشت  در حالیکه یک جوجه کوچک بدست داشت کنارش ایستاد.
اتاق نشیمن خفه و گرم بود. کسالت از درو دیوار می بارید. پسر کوچک دوست داشت بشینه و کلاه قرمزی ببینه. دایی چشم غره ای رفت و پسر دوید تو اتاق خودش.
گفت : دیشب اومد به خوابم . گفت می خوام این سه تا حوریه بهشتی رو که پیشم اند رو بهت معرفی کنم.منم رفتم جلو و با هرسه تا دست دادم.گفت : نگرانم نباشی اینجا بهم خوش می گذره.
میدونی آقا مهرداد خیلی دلم براش تنگ شده.......
وقتی از خونه شون زدم بیرون خیلی دلم واسه ات تنگ شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: